سلام. چطوری؟ میبینم سرحالی، پس بگو از کجا آب میخوره. ما؟ رفته بودیم لهرا. سرد بود. خیلی سرد بود. آره. فقط ما دو نفر بودیم. دوازده ساعت توی کیسه خواب بودیم از سرما بیرون نمیاومدیم. اتفاقی که نیافتاد اما صدای خرس شنیدیم. آره بابا. ولی فقط یه نعره، اونم از دور و بالای دامنه کوه. نه حساسیتم خوشبختانه عود نکرد.[…]
دسته: کولی قصه گو
قصه خوار ِ قصه باز
«تماشاگر». امروز کشف کردم. کسی که هستم، همین است. «تماشاگر». مینشینم دنیاهای موازی آدمها را تماشا میکنم. شاید واژه ی بهترش این باشد، من «قصه بازم» درست مثل عمویم که فیلم باز بود. قصههایشان را گوش میدهم و قصه ی خودم را بین این همه قصه گم میکنم. خودم را در داستان طلاق مادر و پدرش گم میکنم، خودم را[…]