اردیبهشت ۹۵
من حسابی مضطرب بودم اما تلاش میکردم که این ترس رو کنترل کنم. مدتها بود که میخواستم توی سفرهای بچهها باشم اما به دلایل مختلف نمیتونستم یا این قضیه رو به تعویق مینداختم. وقتی میرفتن مازیچال یا وقتی میرفتن دریاچه تار، من همیشه کسی بودم که برای سفر کردن مشکل خانوادگی داشت و میترسید برای خواستههای خودش بیشتر از اونی که داشت میجنگید، بجنگه. اما حالا، درست توی اون لحظه و اون ماه از سال به نقطه ای رسیده بودم که میخواستم و باید برای خودم تصمیم میگرفتم. هفت ماه از ورودم به دانشگاه میگذشت، هشت ماه بود که سر کار میرفتم و دستم توی جیب خودم بود. یک هفته توی جشنواره فجر کار کرده بودم. آیا دیگه وقتش نرسیده بود که برای خودم تصمیم میگرفتم؟ حقیقتش رو بگم شاید نوشتن این چیزها مقداری ریسک برام به همراه داشته باشه، اما فکر پشت این نوشتههام اینه که شاید دیگران هم توی موقعیت مشابه من بوده باشن و شاید چون من توی بروز خودم درون نوشته بهترم اگه اینجوری به دردسر بیافتم برام از هر نوع به دردسر افتادنی عادلانه تر باشه. حداقلش اینکه قبل از اینکه چیزی رخ بده، تمام حرفهایی که میخواستم بگم رو زدم. اولش جرات نکردم حقیقت رو به مادرم بگم. اینکه خیلی ساده با دوستام میخوام برم سفر. گفتم بهتره این موضوع رو بعد از سفر و رو در رو باهاش مطرح کنم. من خوابگاه بودم و بنابراین میتونستم از خوابگاه به دوستام ملحق بشم و کاری که کردم این بود که پشت تلفن به مادرم گفتم که دارم با تور دانشگاه میرم داماش. تا نهایت حدی که میتونستم هم این حرفم رو مشکوک گفتم بلکه خودش شک کنه و حدس بزنه. میخواستم مادرم بدونه اما به قدری هم به نوع برخوردش اعتماد نداشتم که شجاعت مستقیم گفتن حرفم رو داشته باشم. بنابراین من به این سفر رفتم و شاید براتون جالب باشه که بگم در کنار کل لذتی که از این سفر فوق العاده بردم، شبی که توی کمپ توی مراتع داماش خوابیدم، خواب دیدم کل کمپ توی خونه ی خودمونه و مادر و پدرم حقیقت رو این شکلی فهمیدن! [That guilty conscious bastard!] بعد از برگشتن از این سفر همه چیز رو به مادرم گفتم و طبق انتظارم با برخورد خوبی مواجه نشدم… گرچه این قضیه باعث شد کم کم صحبتها در مورد سفرها بیشتر بشه و در ادامه پیشنهاد دوستان برای برپایی تورهای راه ابریشم و دستیار راهنمای تور شدن و راهنمای طبیعت گردی شدنم، پام به ارسباران و سفرهای خیلی خیلی بیشتری باز شد. در مورد آدمهای بی نظیری که توی ارسباران دیدم و درسهای فوق العاده ای که اونجا یاد گرفتم و همچنان دارم یاد میگیرم بیشتر خواهم نوشت. چیزی که میتونم بگم اینه که از اون به بعد زندگی من خیلی شلوغ تر و وسیع تر شد. سفر زندگی آدم رو متحول میکنه و من یکی یکی دارم با انواع سفر و همسفر آشنا میشم. راهنمای تور بودن، توریست بودن، هیچهایکر بودن، کوله گرد بودن، کار داوطلبی توی کشورهای خارجی انجام دادن و خیلی چیزهای دیگه به دایره ی آگاهی من اضافه شد. اما اگه بیایم تمام این دانشهایی که به ذهنم راه پیدا کرد کنار بذاریم، بعد از گذر حدود ده، یازده ماه در کمال ناباوری و نا امیدی من برای بهتر شدن روابط خانوادگیم با پدر و مادرم، همه چیز معجزه آسا بهتر شد. وقتی میگم معجزه آسا، منظورم اینه که مثل زدن یه کلید بود، فقط با این شروع شد که من دوباره سلام گفتم و لبخند زدم و تلخیهای زبونی رو چند صباح دیگه تاب آوردم. شاید به نظرتون صبر چیز کوچیکی باشه اما صبور بودن یه بچه جلوی پدر و مادری که خاطرشون از تو مکدر شده و کنترل اوضاع و خودشون رو درست بلد نیستن، اونم در حالی که شما عادت به این برخوردهای تنش زا با اونا ندارید، کار خیلی دشواریه. هر چقدر شما جلوی دیگران بزرگ و بالغید، جلوی پدر و مادرتون انگار همون بچه ی کوچولو میشید که اختیار از کف میده و جیغ میزنه و گریه میکنه. هر چقدر سعی کنید که صداتون نلرزه و چهره اتون توی هم نره، انگار نمیشه که نمیشه. همون چند ثانیه ای که بیشتر «بالغ» بودم، به نظرم مدیون خیلی چیزاست، مدیون سفر کردنه، مدیون بیشتر خودم بودن و بیشتر مواجه شدن با ترسها و ضعفهامه، مدیون روانشناسم، آلبرت الیس، فروید، اریک برن، تام ای هریس و هلاکویی و مدیون یار و دوستان خوب و بد. اما سفر از هر نوعش، آدم رو میسازه، سفر به درون یا سفر به جایی مثل داماش. همه چیز توی سال ۹۵ به شکلی بسیار نمادین از داماش شروع شد و به داماش ختم شد.
به سان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند، رونده باش
- سفرنامه: به سوی باکو! (بخش اول) - فروردین ۱۵, ۱۳۹۷
- منی که جا مانده بود - بهمن ۱۲, ۱۳۹۶
- [واگویهها] تا سقف آسمون! - بهمن ۱۲, ۱۳۹۶
- کتابهای انگلیسی مورد نیازمون رو از کجا پیدا کنیم؟ - مرداد ۲۲, ۱۳۹۶
- هیولایی که زیر پوست شهر نفس میکشد - مرداد ۱۷, ۱۳۹۶
- قدم زدن بر روی زمینی که جای یک زن نیست - مرداد ۱۴, ۱۳۹۶
- پنج اپلیکیشنی که میتونه به رشد شخصیتیتون کمک کنه - مرداد ۱۲, ۱۳۹۶
- داستانک: یک عاشقانه ی ناسالم - مرداد ۱۱, ۱۳۹۶
- وقتی توی اولین تمرین کوهنوردیم برای صعود دماوند دچار گرمازدگی شدم - مرداد ۹, ۱۳۹۶
- اهل لبهها - مرداد ۸, ۱۳۹۶
من هم شايد بشه گفت شرايط مشابه تورو دارم. بارها به خاطر پدر و مادرم از كاري كه عاشقشم صرف نظر كردم تا دختر توي خونه بشين و درس بخون اونها باشم. با اينكه خابگاه نيستم و توي خونه و شهر جدا هميشه دلم سفر كردن مثل سفرهاي تورو خواسته ولي تاحالا ريسك نكردم. نمي دونم خوشحالم كه تو موفق شدي.
سلام. من بیست و یک سالمه و دو ساله که دانشجو در شهر دیگری هستم و اتفاقا در خوابگاه زندگی میکنم خانواده ام با تئاتر و کنسرت و حتی اردوهایی که قبلا در مدرسه داشتم مخااف بودن و من هیچ وقت اردو نرفتم حتی اگر کلی برایش پا با زمین کوبیده باشم یا اعتصاب کرده باشم حتی تابستونا هم برای بیرون رفتن از خونه و یا دیدن دوستام کانگملا کنترل میشم و استقلال کمیدارم و اجازه ی کار کردن هم که اصلا ندارم اما خیلی دلم میخواهد مثل تو باشم و به تورهای یکی دورزه بروم. ایا به نظر تو ارزشش را دارد؟ چون اکر خانواده ام بفهمند اعتمادشان را به من از دست میدهند و نمیدانم چه چیزی را در پی این از دست دادنه اعتماد از دست میدهم ؟ ایا فکر میکنی بد نباشد کمیزیر آبی بروم و برای خودم زندگی کنم؟ راستش انتخاب سختیست و دائم چیزی جلویم را میگیرد هر چند تا الان یک کنسرت و یک تئاتر را پنهانی رفته ام اما این قدم بزرگ تریست و نیاز به راهنمایی دارم ایا تو میشود راهنماییم کنی؟
خب عزیزم. مسئله اینه که نمیشه برای همه ی آدما یه نسخه رو پیچید. باید اول ببینی علت مخالفتشون چیه و قدم اول اینه تلاش کنی با همدیگه سراغ یه مشاور یا روانشناس خیلی خوب برید. از دست ندادن اعتماد خانواده خیلی مهمه. من توی شرایطی این ریسک رو کردم که واقعا هیچی دیگه برای از دست دادن نموده بود، دعواها رخ داده بود و پیش روانشناس هم رفته بودم و دقیقا میدونستم دارم چیکار میکنم. یعنی دیگه نگران خراب شدن رابطه ی خانوادگیم نبودم چون از پیش این اتفاق افتاده بود!
قضیه اینه که تو نباید خودت رو یه قربانی بدونی و باید راه درستش رو پیدا کنی و برای پیدا کردن این راه به یه روانشناس متخصص نیاز داری که با تجربه بتونه بهت راهنمایی کنه که برای شخص تو راه درست چیه. ما نمیتونیم بیایم توی اینترنت یه داستانی رو بخونیم و دیگه مطمئن باشیم راهمون رو میدونیم، بلکه شناخت راه درست با شناخت خودمون به دست میاد.
وقتی مطمئن شدی چی میخوای، وقتی با یه روانشناس خیلی خوب مشورت کردی، وقتی برای تغییر اوضاع و تغییر تفکر خانواده ات با صحبت تلاش کردی، با واسطه تلاش کردی، با خوندن کتابها و بالا بردن دانشت تلاش کردی و نشد، جایی که دیگه خود روانشناست هم بهت گفت مسیر خودت رو برو، اونوقت به نظرم موقع ریسک کردنه، موقع تحمیل کردن خواسته اته و تصمیم گرفتن برای خودت. اما تا رسیدن به اون نقطه باید مسیر طولانی ای رو بری. باید به خودت و شناختت از خودت و دیگران اطمینان بالایی داشته باشی که من فکر میکنم تو هنوز تردید داری و برای همین داری از من میپرسی.
پس پیشنهاد من به تو قطعا کمک گرفتن از روانشناس بالینیه. همچین کسی میتونه توی زندگیت دقیق بشه و راه حل مخصوص به تو رو بهت ارائه بده. اون هزینه ای که برای ویزیت میذاری میتونه چندین برابر به زندگیت برگردونه 🙂 هیچی بهتر از تجربه احساس زنده بودن و زندگی کردن نیست پس حتما پیگیریش کن که حلش کنی.
مرسی. چشم حتما با یه روانشناس مشورت میکنم