هیولایی که زیر پوست شهر نفس می کشد

وارد خانه که شدم همه جا پر از بادکنک های رنگی بود و من طوری در بادکنک غرق شده بودم که هر کسی جای من بود در مرحله بعد منتظر یک جمعی بود که از پشت صندلی ها بیرون می پریدند و فریاد می زدند: «سوپرایز!»
اما ده دقیقه گذشته بود و خبری از هیچ کس نبود. خانه خالی بود. اول فکر کردم شاید رفته اند کاری انجام بدهند و برگردند و من در موقعیت نامناسب سر رسیده ام. بادکنک ها را در حدی که بتوانم بروم توی آشپزخانه کنار زدم و پشت مبل های سبز رنگمان انداختم. همه جا تمیز تمیز بود. حتی پشت مبل و این در خانواده ما بی سابقه بود. حتی اینکه کسی یادش باشد تولد من چه روزی بود جدید بود. نیم ساعت گذشت و خبری نشد بنابراین قوری قرمزمان را برداشتم و با کتری فلزی بزرگمان برای خودم و افرادی که احتمالا بالاخره سر می رسیدند چای دم گذاشتم اما آنها بعد از دهمین یا حتی صدمین چاییم برنگشتند. حالا سال هاست که برنگشتند‌. وقتی قوری را دستم گرفته بودم که سومین استکان چای را پر کنم، تلفن زنگ زد. آرام قوری را روی زمین گذاشتم و آرام به سمت تلفن رفتم و آن را برداشتم و آنجا بود که فهمیدم آنها دچار یکی از غیرواقعی ترین اتفاقات زندگیم شده بودند، اتفاقی که به اندازه تولد گرفتن برای من در شهر تهران بی سابقه بود. در راه شیرینی فروشی بی بی، در بزرگراه همت، یک تصادف بزرگ رخ داده بود. صدای پشت تلفن گفت: «متاسفم آقا. به بیمارستان نکشید. هر چهار نفر در دم جان باخته بودند.»

By آرزو ویشکا

نویسنده، مترجم، تولیدکننده محتوا و تسهیلگر حلقه های حمایتی جیپسی، مترجم کتاب سفر به انتهای دنیا - انتشارات پرتقال، فارغ التحصیل رشته مترجمی زبان انگلیسی دانشگاه بین المللی امام خمینی قزوین، علاقه مند به کتاب های توسعه فردی، روانشناسی، ادبیات ژانری و به خصوص گمانه زن، ادبیات ژاپن، مانگا، مانهوا، انیمه، فیلم و سریال، موسیقی پس زمینه بازی، فیلم و انیمه

One thought on “هیولایی که زیر پوست شهر نفس می کشد

  • فؤاد

    تجربۀ عجیبی بود خوندنش…

    پاسخ

پاسخ دادن به فؤاد لغو پاسخ

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *