من میگم: «من نمیترسم، تو میترسی؟»
«من» نشسته رو به روم. یه مشت چوب دستشه که سر چوبها به یه دسته نقاب متصل شده. من لخت نشستم اینجا.
من میگم: «من نمیترسم، تو میترسی؟»
«من» یک دنیا نقاب دستش داره. یک مشت چوب که انتهاشون به صورتکهای خندون و گریون وصل شده. «من» لباسای خوب پوشیده. «من» آرایش کرده. «من» موهاش رو به آخرین مدل روز زده. «من» میخنده. «من» جیغ میکشه، جیغ بلند و دردناک. «من» ساکت و مودب یه گوشه نشسته. «من» یه دختر خوبه. «من» سرکشه. «من» هرگز تسلیم نمیشه. من میگم: «من نمیترسم، تو میترسی؟» جواب نمیده. من لخت نشستم اینجا. جلوم یه من هست که منه. انگار که آینه است. اما نیست. به سوالم جواب نمیده. به سوالم جواب نمیدم. «من» خیلی وقته که دیگه نقاب به چهره نداره. اما یه دنیا نقاب دستش هست که با خودش این طرف و اون طرف یدک میکشه ولی استفاده نمیکنه. وسوسه اش همیشه به جونشه. من، «من» رو تماشا میکنه. «من»، من رو نادیده میگیره. صبر کنید، این نقابا از صورت شماها هم پایین میافته. این یه آینه نیست.
«تو میترسی؟»
توی فکر بودم. توی فکر بودم که من و «من» از ترس ِنقابها که خودشون به شکل ذاتی تجسم واقعی ترس هستن، همش داریم از ترسی به ترس دیگه پناه میبریم و انگار اصلا نترسیدن برامون تعریف نشده و تو هم اینو میدونی. میدونی؟
«من… نه! نمیترسم»
توی فکر بودم و داشتم با خودم فکر میکردم که نقاشی بودم که شاعری بلد نبود. داستان نویسی شدم که قصههاش رو قورت میده. داشتم توی خیابون راه میرفتم، تند، خیلی تند، تقریبا میدوئیدم. میدوئیدم و احساس یه پرنده ی آزاد رو داشتم. همه چیز رو حس میکردم. زمان. جریان هوا. خنکی. دم و بازدمهام. ضربان قلبم و هزاران ضربان قلب دیگه که اگه گوشات انقدر قوی بود که میتونستی همه اشون رو بشنوی، صدای ضربان قلب من توی دریایی از صدای تالاپ تالاپ محو میشد. صدای تالاب تالابها بعد از یه مدت توی فکرم برد. پوست کلفت تر میشیم. عمیق تر چنگ میندازیم به خاک و ریشهها. بعضی آدما فقط یه جمله یادت میدن. فقط یکی. میگن، «باز راه خواهم افتاد از ریشه به برگ.» ما. گفتم یکی، یاد ما افتادم. ما دو نفری که انگار یکی شده بودیم. ما و نقطه و داستان بدون شرح! البته اگه به خودم فشار بیارم شرح داستانش یادم میاد. دارم میبینمش. کف استخر دو زانو میشینم. سخته چون جریان آب مرتب معلقم میکنه. چند لحظه میشینم و هوا رو از بینی میدم بیرون و کف پام رو به کاشیها فشار میدم و میپرم بیرون. نشستن کف استخر یکی از کارهای مورد علاقه امه. مسعود دلخواه در مورد کامو توی «رادیو نمایش» صحبت میکنه: «کامو معتقده آدم باید نسبت به انتخابهاش حساس باشه.» این دومین باره که توی این فصل با یه نفر دوست میشی و بهم میزنی، نه اینکه نکتهی مهمیباشه فقط یه نفسی تازه کن. سینما نرفتیم. این دومین بار بود که توی این فصل قرار میشد با یه نفر برم سینما و نمیرفتم. نه تابو رو دیدم و نه شهر موشها رو. روی صندلی قرمز و نرم سینما نشسته بودم و دستهام رو گذاشته بودم روی دو تا زانوهام. سالن سینما سپیده خالی بود! جدی جدی تنهایی، ساعت نه و بیست دقیقه صبح برای مستند «استنساخ» اومده بودم و حالا بوی روغن و فلافل سوخته رو از بوفهی رو به روی درب سالن استشمام میکردم. من بودم و یه سالن خالی و صندلیهایی که به پرده ی سیاه ِ سیاه ِ سفید سینما چشم دوخته بودن. «من گفتم، گفته بودم، گفته بودم این همه را…گفته بودی ستاره را میفهمی» دکلمه ی ابتدایی برنامه ی «تئاتر جامعه» ی رادیو نمایش مسحور کننده است. از شدت زیاد کلر آب استخر دچار حالت تهوع میشم، چندتایی شیرینی خامه ای میخورم و تهوع رو فراموش میکنم. «توی سوتفاهم میخواد بگه، آدم باید خودش باشه.» من هنوز دارم به مفهوم شخصیت مستخدم توی نمایشنامه ی سوتفاهم فکر میکنم و هنوز دارم سعی میکنم بفهمم که گویها و دلقک سفید نمایش «فاوست» چه منظوری داشتن! «ما نمیتونیم بخاطر عدالت اجتماعی یا سیاسی، عدالت فردی رو زیر پا بذاریم و بقیه رو نادیده بگیریم.» آقای دلخواه، دلت خوشهها! هر روز داریم و دارن زیر پا میذاریم و میذارن! ولی بازم موفق میشه مجابم کنه که برم سراغ نمایشنامه ی عادلهای کامو. سودوکو حل میکنم، این پونزدهمین جدولیه که کامل شده! من همیشه باید یه شاهرگ اصلی توی زندگیم داشته باشم. به نوعی از مدیا، به نوعی از رسانه. اگه وصل نباشم، میمیرم. در جا میمیرم. فرقی نمیکنه چی باشه. چه شاهرگ اصلیم تلوزیون باشه، چه سینما، چه کتاب و نشر باشه و چه موسیقی و چه مثل حالا رادیو…فرقی نمیکنه، من با این شاهرگ اصلی، تنفس میکنم. یه دریایی باید باشه که من توش غرق بشم. برم توی اعماقش بشینم و تفکر کنم. مثل؟ مثل نشستن کف استخر. «من» رو دیدم. مار از رگهاش بالا میرفت و وقتی که به مچ میرسید، ماری چند سر میشد، کمیبه عقب میخزید و بعد از یه خیز بلند، نوک انگشتاش رو از درون نیش میزد. دوباره و دوباره و دوباره. و درست زمانی که فکر میکرد بدترین از راه رسیده، چند سر از دم مار بیرون میومد و دیوارههای بطن راست و چپ قوی ترین ماهیچه ی بدنش رو میگزید. انگار کنایه میزد که حالا اگه میتونی نفس بکش لعنتی! «من» رو دیدم. از بین تمام وسایل نامربوطی که روی سفره ی دندون فشون چیده شده بود، قیچی رو برداشت. هنوز یه سال هم نداشت و همه زمزمه میکردن که حتما یه آرایشگر مثل خاله اش میشه. بزرگ که شد دیگه برای گفتن اینکه قیچی فقط اعصای دست آریشگرها نیست، به اون جماعت دیر شده بود. باید نشونشون میداد که قیچی خیلی کارهای دیگه هم میکرد. میدونست که یه اصلاح گره. یه هرس کننده. برّنده ی سر رشته ی تعلقات و وابستگیهاش. به قدر کافی، شجاع. هر روز هر روز سر تعلقاتش رو میبرید. «من» میگفت پستونک اولین دروغیه که به یه نوزاد میگن و اولین باریه که بهش یاد میدن دروغ گفتن چیه. دقیقه نود بازی فوتبال بود. تماشاچیا سوت میکشیدن، اگه به خودش مسلط نمیشد، چند دقیقه زودتر به نفع یه تیم سوت پایان بازی رو میزد. توی داوری حتی ثانیهها هم مهم بود و اون لحظات با خودش فکر میکرد که چقدر باید به خودش باور داشته باشه تا بتونه با هر هُل و فشار روانی دیگران موقع بند بازی، از روی بند پایین نیافته.
«من» به خاطرش، جای تمام باجههای تلفن شهر رو بلد بود. میدونست با چه سرعت و شتابی دکمهها رو فشار بده که مستقیم به اتاقش وصل بشه، نه به صدای ماشینی همون خانومیکه هیچ وقت نفهمید کیه! میدونست صفر کدوم باجهها بسته است و کدوم باجهها بعد از گرفتن صفر نهصد و هجده قطع میشن! میدونست کیفیت صدای کدوم باجهها بیشتره. نمیدونست مردم این شهر میدونن کیفیت صدای موبایلهایی که دارن چه نعمتیه؟ بخاطرش با اعداد بیشتر دوست شده بود. زیر دوش آب عمیق ترین حسهاش زنده میشد. قدیمیترینها. تمام حل شدهها و حل نشدههای زندگیش. بخاطر زن بودن،بخاطر بحران هورمونی هر ماهاش. بخاطر هشیاری و آگاهی به تنهایی بشر در اوج تنها نبودن. «من» از ایستگاه دیالکتیک تنهایی با شما سخن میگوید! انسان در نهایت باز هم بیگانه از جهان و خویشتن و تنهاست.(اکتاویوپاز) این حقیقت دیالکتیک تنهایی ما انسانهاست. «من» بخاطر حس کردن بدیهی ترین حقایقی که مابین روزمرگیهامون گم میشن ممنونه. حس کردن ثانیهها. تندتر و کندتر شدن زمان. با داشتن جوششی توی سینه و دردی توی سر…به دنیا میگه: بله! با این دنیا زندگی میکنم. من، «من» رو تماشا میکنه. «من»، من رو نادیده میگیره. صبر کنید، این نقابا از صورت شماها هم پایین میافته. این یه آینه نیست.