سفر خون آشامان به ماه | Vampires Trip To Moon

بی حرکت در جای خود ایستاده بود و نگاهش می کرد . خوابیده بود . حداقل این طور به نظر می رسید . پانی قبلا به او گفته بود که” هیچ وقت نمی توانند مطمئن باشند که دقیقا خوابند یا نه. البته پانی خیلی چیزهای دیگری هم به او گفته بود .

نمی توانست تا ابد صبر کند ، باید ریسک می کرد . روی دستش پرید و با خشونت و ظرافت پوستش را پاره کرد تا اینکه آن مایع سرخ پدیدار شد. شروع به مکیدن کرد. بو و طعم خون تمام وجودش را فرا گرفته بود . خون خوردن را دوست نداشت اما به خاطر غریزه اش و برای زنده ماندن مجبور بود بخورد . گاهی از خود بی خود می شد و یک سره می نوشید اما همیشه قبل از اینکه دیر شود به خود می آمد .  گفتگوی چند ساعت قبل خود با پانی را به خاطر آورد :

پانی  در حالی که با کفش هایی که اختراع خودش بود ور می رفت گفت : باید خیلی مواظب باشی ، حواست رو خیلی جمع کن تا می تونی خودتو نشون نده و یواشکی برو سراغشون … .

سِلنه زیاد به حرف های پانی توجه نداشت ، بیشتر کنجکاو بود که در مورد کفش ها بداند .او عاشق اختراعات عجیب و غریب پانی بود . در دل آرزو می کرد هر چه زودتر حرف های پانی تمام شود تا بتواند از او در مورد کفش ها بپرسد. اما پانی در مقابل سلنه احساس مسئولیت می کرد . هر چه باشد سلنه از او40 روز کوچکتر بود . پانی سلنه را از زمانی که یک شفیره بود زیر نظر داشت . دلش می خواست او را به عنوان یک دوست برای خود حفظ کند . تا به حال 3بار شوهر کرده بود . حالا همگی مرده بودند . با خودش فکر کرد : خوب حالا چه فرقی می کنه خلاصه که اونا هیچ وقت منو درک نمی کردند .

پانی ادامه داد : مثل یه پشه ی حرفه ای عمل کن ، باید سعی کنی اسیر غریزه ات نشی ، دو روز پیش دَربُد نتونست خودشو کنترل کنه  انقدر به خوردن ادامه داد که … .

سلنه به خود آمد . چشم از کفش ها بر داشت و گفت : که ؟ چی شد ؟

پانی نیشخند زد و گفت :بوم، منفجر شد، گیرنده های شکمش غیر فعال شدن ، وضعیتش از یه پشه له شده هم بدتر بود .

سلنه در حالی که می خندید گفت : اینم از مضررات پرخوری .نتیجه اخلاقی این داستان کمتر بخورید ، همیشه بخورید .

پانی قیافه اش را جدی کرد و گفت :  ولی این مسئله جدیه ، حواستو خیلی جمع کن ، نمی خوام فردا خبر منفجر شدن تو رو بشنوم .

سلنه سری تکان داد و دوباره به کفش ها خیره شده بود . به نظرش نگرانی پانی بی مورد بود . چرا باید پرخوری می کرد ؟ او در همان حال هم از خون خواری چندان دل خوشی نداشت .

بالاخره بر غریزه اش غلبه کرد و دست از خوردن کشید . بال هایش را بالا برد و به هوا پرید . با سرعت در هوا اوج گرفت و به سمت محل قرارش رفت . سلنه می دانست که از تمام پشه هایی که تا به حال دیده تند تر پرواز می کند . یک بار از پانی شنیده بود که سرعت پروازش5/2 کیلومتر در ساعت است اما معنی اش را نفهمیده بود . از دور جمعی از پشه ها را دید که کنار گلدان روی شیرینی ها نشسته اند . کم کم که نزدیک می شد آنها را می شناخت . سپید پر و سارشَک دو دوست جدید او به همراه شوهر هایشان سارخَک و موشه و البته خَموش دوست و دستیار پانی . یک جلسه شبانه دیگر . سلنه کنار پانی فرود آمد و گفت :موضوع داستان امشب چیه ؟ خواهش می کنم در مورد تارو مار و انواع و اقسام حشره کش ها و روش کشتارشون نباشه که قلب من ضعیفه .

سپید پر دست روی شکمش کشید و گفت : اصلا می خوای در مورد ظرف های آماده خون صحبت کنیم ؟ این طوری جلسه خوشمزه تره .

سارشک بد جنسانه گفت : اگه چنین چیزی داشتیم شرط می بندم تو یکی ، سر ده بال سلنه منفجر می شدی .

سلنه به همراه بقیه به مزه پرانی های سپید پر و سارشک می خندید . او می دانست که واحد اندازه گیری زمان پشه ها بال است ، این موضوع را هم طی کلاس های فشرده اش با پانی یاد گرفته بود . اما این که از واحد بال او استفاده می کردند باعث یک جور غرور خوشایند در او می شد .  وقتی خنده هایشان تمام شد ، پانی دوباره قیافه ای جدی به خود گرفت و گفت : من دارم می رم .

با شنیدن این حرف همه ساکت شدند . سلنه سکوت را شکست و گفت : کجا می خوای بری ؟

پانی قیافه اش از هر زمان دیگری مصمم تر شده بود .

– ماه .

قبل از اینکه سلنه بتواند بپرسد که ماه کجاست ، سپید پر گفت : من فکر می کردم ده روز پیش تو رو منصرف کردیم .

خموش با نگرانی به پانی نگاه کرد و گفت : اما پانی تو که می دونی خیلی کار سخت و خطرناکیه ممکنه تویه راه بمیری .

سارشک سرش را تکان داد و گفت : خیلی دوره خیلی دور .

خموش گفت : کاهش دما ، کمبود هوا و …. .

سپید پر به میان حرف خموش پرید و گفت : پرنده ها .

سارخک و موشه که از همه جوانتر و بی اطلاع تر بودند فقط به یکدیگر نگاه می کردند . برای آنها درک بقیه سخت بود . پشه های نر هیچ وقت بیشتر از 7 روز زنده نمی ماندند بنابراین آنقدر فرصت نداشتند که به این چیز ها فکر کنند . سلنه که کاملا گیج شده بود گفت : یکی نمی خواد به من توضیح بده که قضیه چیه ؟

همه رویشان را به سمت سلنه برگرداندند و پانی شروع کرد به توضیح دادن : ماه دایره ی گرد و نقره ایه که از خودش نور میده ، شبا میشه اونو با تلسکوپ دست ساز من دید . از وقتی لارو بودم دلم می خواست برم ماه .

سارشک با اعتراض اضافه کرد : اونم فقط به خاطر اینکه فکر می کنه این کلمه رو از زبون مادرش شنیده … اما خودشم می دونه که این امکان نداره چون اون موقع فقط یه تخم بوده !

پانی بی توجه به اعتراض سارشک گفت : به هر حال من می خوام برم ماه . کی می دونه تا کی زنده ام ؟ فردا ؟ پس فردا ؟ شایدم امشب . هر لحظه ممکنه با یه حشره کش مسموم بشم ، یا یه چیزی روی سرم بیافته و لهم کنه . دلم می خواد حداقل برای رسیدن به ماه تلاش کنم . شاید این سفر تبدیل به بزرگترین کشف تاریخ پشه ها بشه .

سلنه حس خوبی داشت . به نظرش رفتن برای یافتن ماه خیلی جذاب تر از زندگی تکراری و کسالت بارشان بود . بنابراین گفت : منم میام .

سارشک با هر شش پایش بر سرش کوبید و گفت : وای سلنه تو دیگه نه .

یک ربع بعد آنها آماده سفر بودند . همگی در آستانه پنجره ای نیمه باز جمع شده بودند . سلنه و پانی معلق در هوا پرواز کنان با دوستانشان وداع می کردند . سلنه یک کوله پشتی قرمز روی دوشش گذاشته بود که دفترچه خاطراتش داخلش قرار داشت . پانی هم یک تلسکوپ را به گردن آویخته بود . سبک سفر می کردند چون باید ارتفاع زیادی را بالا می رفتند .

سپید پر گفت : مواظب خودتون باشید .

سارشک با اینکه مطمئن نبود آنها به حرفش گوش می کنند ،اضافه کرد : و اگه احساس خطر کردید ، سریع برگردید .

پانی و سلنه با لبخند سری تکان دادند و از میان پنجره باز بیرون رفتند . ساختمان های بلند و کوتاه آنها را احاطه کرده بود . سلنه خیلی سریع بال می زد اما سعی می کرد سرعتش را با پانی تنظیم کند . جریان هوا خیلی سریع از کنارشان رد می شد و آن دو به سمت آسمان پر ستاره می رفتند . سلنه نمی توانست ستاره ها را ببیند ، فقط می توانست چند متر جلو تر را ببینید . ولی پانی با تلسکوپ ماه را می دید . از کنار چند ساختمان ده و پانزده طبقه گذشتند و رفته رفته تعداد ساختمان ها در آن ارتفاعی که آنها پرواز می کردند کم می شد . سلنه بلند طوری که پانی بشنود گفت : چقدر طول می کشه به ماه برسیم .

پانی صادقانه گفت : راستش نمی دونم .

سلنه متعجب شد . این اولین بار بود که پانی چیزی را نمی دانست . وقتی پانی قیافه متعجب سلنه را دید گفت : برای همینه که دلم میخواست برم به ماه .

سلنه گفت : قضیه مادرت چیه ؟ راسته که تو از مادرت شنیدی که گفت ماه ؟

پانی از حرکت ایستاد و سلنه هم پشت سرش متوقف شد . هر دو رو به روی هم معلق در آسمان بال می زدند . پانی نگاهش را به زمینی زیر پایشان ، دوخته بود . سلنه متوجه شد که پانی سعی می کند تصمیم بگیرد که به این سوالش پاسخ بدهد یا نه . پانی در دل با خود گفت : اون باید بدونه .

-من یه فرضیه دارم ، قبلا بهت گفته بودم که ما هیچ وقت والدینمونو نمی بینیم چون اونا ما رو به دنیا میارن و بعد از تخم گذاری می رن . ولی احساس می کنم که مادر من می خواست منو راهنمایی کنه . کی می دونه ؟ شاید همه والدین ما بعد از به دنیا آوردن ما به ماه رفته باشن . اگه مادرم مثل من طول عمرش زیاد بوده باشه ، یعنی اگه … شاید … .

در یک آن سلنه خشک شد . تصور می کرد که دیگر توان بال زدن ندارد . فرضیه پانی چنان او را شوکه کرده بود که سرش گیج می رفت .

سلنه در حالی که از هیجان نفس نفس می زد گفت : یعنی … یعنی منظورت اینکه ما داریم می ریم که مادر و پدرمون رو پیدا کنیم .

پانی گفت : البته به دیدن پدرهامون زیاد امید ندارم ، اما مادرامون … شاید .

سلنه آماده شد چیزی بگوید اما صدای بال های بزرگی هر دو آنهارا از جا پراند . پانی فریاد کشید : تند بال بزن ، سلنه ، تند .

گنجشگ به سمت سلنه و پانی یورش برد و از اینکه توی آسمان برای خودش غذا پیدا کرده ، هیجان زده شده بود . سلنه و پانی یک سره بال می زدند و امیدوار بودند که سرعتشان از گنجشگ بیشتر باشد . سلنه با تمام وجود تقلا می کرد و کم کم سرعتش بیشتر از پانی شد . گنجشک دهانش را باز کرد و به سمت پانی یورش برد . سلنه سرش را برگداند و در یک لحظه احساس کرد که گنجشگ پانی را به دهان گرفت . اما پانی تغییر جهت داده بود . سلنه نفس راحتی کشید و قبل از اینکه گنجشگ قصد کند که او را به جای پانی بگیرد اوج گرفت . کمی جلوتر ، روی لبه ی پنجره ی طبقه ی چهل و پنجم یک ساختمان فرود آمد و منتظر ماند . لحظاتی بعد صدای پانی را شنید که از دور شنیده می شد . ناگهان دلش لرزید . درست مثل اینکه یک نفر از روی قلبش رد شده باشد . صدای پانی واضح نبود اما  دلهره ای خاص در دل او انداخته بود . بال بال زنان کمی در هوا اوج گرفت و اطراف را نگاه کرد . بالاخره پانی را از دور دید که از سمت غرب به سمتش می آید . هیچ گنجشکی پشت سرش نبود . حالا که پانی را سالم دیده بود نفس راحتی کشید و مشتاقانه منتظر ماند تا پانی به او برسد .

پانی نفس نفس زنان به سلنه رسید و گفت : پیداش کردم ، پیداش کردم .

سلنه گیج شده بود .

-چیو پیدا کردی ؟

پانی برای اینکه بهتر نفس بکشد چند بار سرفه کرد .

-ماه رو می گم ، پیداش کردم .

سلنه اصلا باورش نمی شد که به این زودی به ماه رسیده باشند . با خودش فکر کرد : چقدر راحت و آسون بود !

پانی قبل از اینکه سلنه فرصت کند کلمه ای بگوید ، توضیح داد : وقتی از دست اون پرنده مزاحم فرار می کردیم یهو به چشمم خورد . البته یکم عجیبه که انقدر زود بهش رسیدیم ، ولی شاید من تو محاسباتم اشتباه کردم .  به هر حال اون اونجاست ، اون طرف ، بالای اون ساختمون بلند . درست نوکشه .

و بدون اینکه به سلنه مهلت دهد ، به همان طرفی که اشاره کرده بود پرواز کرد . آن دو از کنار شیشه های ساختمان یکراست به سمت بالا پرواز می کردند . طوری می رفتند انگار در تمام دنیا فقط یک جهت وجود داشت ، آن هم فقط بالا بود . سلنه بالاخره قادر به دیدن ماه شد . یک دایره بزرگ و نورانی درست همان طوری که پانی گفته بود . گاهی کم نور می شد و گاهی پر نور . پس از لحظاتی نفس گیر آن ها به ماه رسیدند . اما نه خبری از مادر و پدرشان بود و نه هیچ پشه ی دیگری . آنجا فقط دو شاپرک بودند که خود را به ماه می کوبیدند . پانی رو در روی ماه آرزو هایش که در واقع همان چراغ برج مخابرات بود ، در هوا معلق قرار گرفت . سلنه سر برگرداند و به پانی نگاه کرد . خواست چیزی بگوید ، اما صدایی از دهانش خارج نشد . صدای تق تق برخورد های شاپرک ها تنها صدایی بود که سکوت شب را می شکست . پس از چند لحظه سکوت دو پشه  ، پانی در حالی که هنوز به ماه رویاهایش خیره شده بود نجواکنان گفت : همه چیز تویه یه بال به هم زدن نابود شد ، ماه رو پیدا کردیم ولی ؟ خوب انگار فرضیه من غلط از آب در اومد .

سپس رویش را به سمت سلنه برگرداند و لبخند تلخی زد . برایش سخت بود که باور کند رویای پیدا کردن مادرش برای همیشه نابود شده ، کم کم داشت به این فکر می کرد که ای کاش هیچ وقت این سفر را شروع نمی کرد . حداقل قبل از آن رویای زنده بودن مادرش را داشت . سلنه سعی کرد او را دلداری بدهد : ولی ما ماه رو پیدا کردیم . این یه کشفه بزرگه . اسمتو توی کتابای پشه ها می نویسن .

در این لحظه یکی از شاپرک ها از ادامه برخورد هایش با چراغ باز ایستاد و رو به آن دو گفت : ماه ؟ ولی این که ماه نیست .

شاپرک دوم هم به او پیوست و گفت : آره این نیست .

پانی که انگار پرتوی امیدی تازه در دلش راه پیدا کرده بود ، گفت : پس این نیست ؟ خودشه ؟ پس من تو محاسباتم اشتباه نکردم .

شاپرک اولی گفت : این یه چراغه … ماه یه ستاره است . برای رفتن به ماه … .

و در یک لحظه از ترس صدا در گلویش خفه شد . یک دسته پرنده که اصلا معلوم نبود از کدام دسته پرنده بودند به آنها حمله کردند و هر دو شاپرک را با نوک هایشان گرفتند . سلنه وحشت زده فریاد زد : پانی .

اما پانی برای همیشه رفته بود . سلنه در بال هایش احساس ضعف کرد . یک پرنده ی دیگر به سوی او شیرجه رفت و سلنه با بال هایی لرزان جا خالی داد و در حالی که اشک می ریخت به سرعت از آنجا دور شد . با خودش تکرار می کرد : پانی رفته ، پانی رفته … پانی … نه … نه … .

اشک هایش دیدش را تار کرد و او محکم با شیشه ی یکی از ساختمون ها برخورد کرد و روی لبه پنجره افتاد .پاهایش را به زمین می کوبید و هق هق کنان گریه می کرد .

– پانی ، نه تو نمردی ، ما هنوز ماه واقعی رو پیدا نکردیم . پانی ، نه ، نه ، نه .

بی اختیار دفترچه خاطراتش را از کوله پشتی اش بیرون آورد . تند تند شروع به نوشتن کرد . قطره های اشک مرتب دفترش را خیس می کرد ، اما او همچنان به نوشتن ادامه می داد . سعی داشت همه چیز را بنویسد . ماجرای سفر ، فرضیه پانی و چراغ نورانی . انگار می دانست که تا لحظاتی دیگر حتما خواهد مرد . وقتی نوشته هایش تمام  شد ، نفس عمیقی کشید و روی دفترچه اش به خواب ابدی رفت . پنجره ای که بدن بی جان سلنه کنار دفترچه خاطراتش افتاده بود ، خانه ی یک پشه ی نویسنده معروف بود . بعد ها او با انتشار کتاب خاطرات سلنه ایزد ماه ، کتابی که با ترکیب تخیلاتش و خاطرات سلنه نوشته بود ، یکی از معروف ترین نویسنده های تاریخ پشه ها شد . ده ها بعد یک گروه جستوجوگر به ماه واقعی فرستاده شدند اما همگی پس از گذشتن از اتمسفر زمین کشته و یا ناپدید شدند . تاکنون هیچ کس نتوانسته بفهمد که آیا واقعا مادر پانی در لحظه ترک او واژه ماه را گفته است یا نه ؟!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *