پرفورمنس چیه و اولین پرفورمنسی که تجربه کردم چه شکلی بود؟

اونجا کنار پله ها، کنار سمیه، نشسته بودم و به اتفاقی که لحظاتی پیش برام افتاده بود، فکر میکردم. یه تجربه ی جدیدی به اسم پرفورمنس آرت ما؛ سایه ها…اجرا و پذیرش رایگان و انفرادی می باشد.

“انفرادی؟ یعنی چی؟ پرفورمنس؟منظورشون همون تئاتره؟”

همینا از ذهنم گذشته بود وقتی اولین بار صفحه ی رویدادش رو دیدم. نیم ساعت زود رسیدیم،راهمون ندادن. گفتن برید یه ربع دیگه بیاید. وقتی برگشتیم، گفتن یک دقیقه دیگه!!! از لابی بیرون زدیم تا این لحظات معذب کننده ی برگشت خوردن رو کنار دوست جدید آهنی و اسب مون بگذرونیم که یه صدای آشنا از پشت بهمون سلام کرد. لحظاتی بعد دم در جایی بودیم که پدیده ای به اسم پرفورمنس قرار بود، پشت اون پرده ها اتفاق بیافته. وقتی چشم بندهای قرمز رو جلو آوردن تا چشمامون رو ببندن، من جا خوردم. “صبر کنید ببینم! اینجا چه خبره؟؟!!! کمک!!! کمک!!! ” همه جا تاریک شد. مطمئن نبودم که باید چیکار کنم، فقط خودم رو به جریان اتفاقات سپردم و سر طنابی که دستم داده بودن رو گرفتم و به مرموزترین و عجیب ترین صدایی رسیدم که تابحال شنیده بودم! عجیبیش این بود که آشنا نبود ولی آشنا بود! نمی دونم. بهم گفت روی صندلی کنارش بشینم. می تونستم پاهام رو و لبه ی صندلی رو از زیر چشم بند ببینم. حداقل مطمئن بودم زیر پام خالی نمیشه و این خودش کمی قوت قلب بود، بین تمام این موقعیت گیج کننده ای که توش گیر کرده بودم.

“سلام،چشمای منم بسته است و ما قراره بدون این که همدیگرو ببینیم با هم حرف بزنیم.” آره یه چیزی توی این مایه ها گفت… .

گفتم:” وای! چقدر ترسناک! ”

طبق معمول همیشه خنده ام گرفته بود، همون خنده ی عصبی که باعث میشه بقیه فکر کنن سبک سرم و اهل مسخره بازی…همون خنده ی عصبی غلط انداز. همونی که فشار رو از روم بر میداره…می خندیدم،خیلی بلند نه…اما به اندازه ی نیازم،بلند… .

گفت:”چرا ترسناک؟”

گفتم:” خب ترسناکه دیگه،ناشناخته ها ترسناکه، با یکی که نمیشناسی و نمی دونی کیه حرف بزنی ترسناکه،اونم وقتی نمی بینیش.”

گفت:”خب من آدم خوبیم.”

گفتم:” خب از کجا معلوم؟شاید دروغ بگی که آدم خوبی هستی.”

خندید، جوری خندید انگار از جوابم غافل گیر شده، نمی دونم اگه می تونستم ببینمش هم این جواب رو بهش میدادم یا نه.

گفت:” آره خب راس میگی.شایدم دروغ بگم.”

گفتم:”خب پرفورمنس یعنی چی؟”

گفت:” یه نوع از هنره مثل تئاتر که آدما میان بدون اینکه همدیگه رو ببینن با هم حرف میزنن و میرن بیرون.” یا فکر کنم همچین چیزی گفت.

گفت:” هنرمندی؟”

گفتم:” اگه نویسنده هنرمند حساب بشه.”

گفت:” آره حساب میشه. چی می نویسی؟ ”

گفتم:”به علمی تخیلی،فانتزی علاقه مندم” با خودم فکر کردم، لعنتی باید میگفتم گمانه زن!!!!

گفت:” مشتاقی یا می نویسی؟”

گفتم:” نه، می نویسم. بیشتر کوتاه نوشتم تا حالا، بلندها رو هیچ کدوم تموم نکردم.”

گفت:”دانشگاه چی؟”

گفتم:”شیمی میخونم.”

گفت:”رشته ات رو دوست داری؟”

سعی کردم صادقانه جواب بدم:” نویسندگی رو بیشتر دوست دارم ولی آره رشته ام رو هم دوست دارم.”

توی ذهنم از خودم می پرسم:دوست داری یا دوست داشتی؟ اما جوابی براش نداشتم.

گفت:” پس چرا رفتی شیمی؟”

شروع کردم به خندیدن و بین خنده هام گفتم:” این سوال رو همه ازم می پرسن!! ”

اونم به خنده افتاده بود. ادامه دادم:” خب چون دوست داشتم مستقل باشم و روی پای خودم باشم. با نویسندگی نمیشه[اونجوری که دلم میخواد]”

گفت:” یعنی با شیمی می تونی پولدار بشی؟”

گفتم:” خب من میخوام تا شیمی دارویی بخونم و بالاخره بیشتر خیالم راحته چون رشته ی بابام هم شیمی بوده و می تونم بفهمم بعدش باید چیکار کنم.”

گفت:”آهان،خب پس می خوای داروسازی بخونی.”

از اینکه انقدری از موضوع اطلاع داشت که متوجه شد به خاطر داروسازی دنبال شیمی دارویی هستم، هم جا خوردم هم خوشحال شدم. گفتم:” شما چه رشته ای می خونی؟”

گفت:”نقاشی خوندم.”

گفتم:”چه جالب منم یه زمانی می خواستم نقاش بشم.”

گفت:”واقعا؟”

خندیدم و گفتم :” آره، تا پنجم دبستان خیلی هم مصمم بودم! ”

خندید. از صدای خنده اش فهمیدم که رویای کودکیم رو دست کم گرفته. گفت:” خب چرا ولش کردی؟”

گفتم:”چون بابابزرگم فوت کرد، قول داده بود توی مغازه اش از نقاشی هام برام گالری بزنه منم توی عالم بچگی لج کردم و نقاشی رو ادامه ندادم.”

گفت:” آخی! پس آقا جونت چقدر دوست داشته.”

از شنیدن لفظ “آقا جون” احساس عجیبی بهم دست داد و ردپای شخصیت گوینده و مهرش رو پای حرف هاش حس کردم. من هیچ وقت بابا بزرگم رو آقاجون صدا نزده بودم،هیچ کس رو آقا جون صدا نزده بودم. یاد اشتباه لپی ای افتادم که به خاطر کودکی ام در ذهنم جا گرفته بود:”بابا جونگ!!! مامان جونگ!!!”

صدایش من را از افکارم بیرون کشید:”پس من قول میدم نمیرم، برات گالری بزنم.”

خندیدم و گفتم:” تا ابد؟” فکر کردم، نکنه با یه نیمه خدا طرفم که هیچ وقت نمی میره؟ نکنه من وسط یه اتفاق فانتزی هستم،نکنه… .

صادقانه جواب داد:” نه دیگه تا ابد نه، تا وقتی که نقاش بشی.”

گفتم :” خب حالا خودت گالری زدی که میخوای برای من گالری بزنی؟”

گفت:”نه راستش من از گالری خوشم نمیاد! ”

این عجیب ترین حرفی بود که تابحال از یه نقاش شنیده بودم. دنیایی که دوازده سال بود ازش دور شده بودم.

گفتم :”چرا؟”

گفت:” چون یه سری آدما میان نقاشی هایی رو نگاه میکنن که هیچ تصوری از اینکه چی دارن می بینن و چطوری کشیده شدن ندارن.”

حرفش رو می فهمیدم. گفتم:” خب من فکر می کردم نقاش ها میان کنار نقاشی هاشون و در مورد داستانش توضیح میدن.”

گفت:”نه معمولا صرفا فقط یه نوشته است. اون کار رو هم میشه کرد ولی معمولا همون نوشته است. من یه بار یه نقاشی از حرکات رقص کشیدم. برای حاضرین رقصیدم و نقاشی رو نشون دادم. طوری که همه ی حرکات رو درک کردن.”

می فهمیدم چی میگفت.

گفتم:” چقدر جالب،شاید دوباره دنبال دنیای نقاشی رفتم.خیلی دوست داشتم رنگ روغن رو امتحان کنم اما فقط بخش طراحی و مداد رنگی و آب رنگ رو رد کردم،به رنگ روغن نرسیدم.”

در حالی که جا خورده بود، گفت:” تا همون پنج دبستان به این مرحله رسیده بودی؟ چقدر پس پیشرفت کرده بودی.”

رویای کودکیم به جایگاه درستش برگشت. گفتم:” آره،گفتم که خیلی مصمم بودم.” و خندیدم.

گفت:” چی شد اومدی خانه هنرمندان؟”

ذهنم جرقه زد،یه مکث کردم و به سختی سر این دو راهی انتخاب کردم.گفتم:” هیچی،همین جوری،دلیل خاصی نداشت.”

با خودم فکر کردم “Lies” از این حقیقت که توی موقعیتی گیر کردم که مجبور شدم به یه غریبه یه دروغ نصفه نیمه بگم مضطرب شدم.

گفتم:” میشه فرار کنم؟میشه این طناب رو بگیرم و همین راه رو برگردم؟”

گفت:” میخوای بری؟چرا؟”

گفتم:”خب نه! توی عمل انجام شده قرار گرفتم.”

خندید. ادامه دادم:” من اصلا اهل حرف زدن نیستم آخه، خیلی سخته.”

گفت:” منم اهل حرف زدن نیستم، واسه منم سخته. ولی تو که خوب حرف می زنی.”

خندیدم و گفتم:” نمیدونم، شاید چون نمی بینمت، شایدم توی جمع…کلا به نظرم نویسنده ها خیلی توی حرف زدن خوب نیستن،توی نوشتن بهترن.”

گفت:” ولی من همیشه فکر میکردم نویسنده ها با واژه ها رابطه ی بهتری دارن تا نقاش ها.”

گفتم :”آره،درسته که رابطه ی بهتری دارن اما از نوع نوشته اش. نویسنده ها همش بیشتر می نویسن تا بگن. اون سخنران هان که رابطه ی خوبی با واژه ها دارن. البته من سعی میکنم که حرف زدنم رو بهتر کنم. چون خب یه نویسنده برای اینکه دیالوگ های بهتری بنویسه نیاز داره که خودشم خوب بتونه حرف بزنه که اون دیالوگ ها رو هم پیاده کنه. واسه همین سعی میکنم کتاب صوتی ضبط کنم تا خودم رو مجبور کنم بیانم رو بهتر کنم.”

احساس یک فرد گناهکار بهم دست میده. “Lies” اما من نمی تونم به یه غریبه تا اون حد اعتماد کنم و به علاوه کی میدونه چند نفر دارن نگاه میکنن یا چند نفر دارن می شنون. اما مگه غیر از اینه که همیشه همین حس رو دارم. مهم نیست که داخل یه پرفورمنس باشم یا خارجش و وقتی دارم توی دنیای واقعی پرسه می زنم. وقتی توی موقعیتی قرار میگیرم که می تونستم دروغ نگم،حس میکنم همه دارن نگاهم میکنن. چشم هایی نامرئی! فقط اگه می تونستم اون طناب رو بگیرم و برگردم به اون لحظه از زمان که گفتم:”همین جوری” و جلوی این رو می گرفتم که از هلم بگم:”دلیل خاصی نداشتم.” شاید همین جوری بود ولی دلیل خاصی هم داشت. شاید اگه درست فکر میکردم،حتی بیشتر از یکی دو تا دلیل خاص توی ذهنم پرسه می زد.

By آرزو ویشکا

نویسنده، مترجم، تولیدکننده محتوا و تسهیلگر حلقه های حمایتی جیپسی، مترجم کتاب سفر به انتهای دنیا - انتشارات پرتقال، فارغ التحصیل رشته مترجمی زبان انگلیسی دانشگاه بین المللی امام خمینی قزوین، علاقه مند به کتاب های توسعه فردی، روانشناسی، ادبیات ژانری و به خصوص گمانه زن، ادبیات ژاپن، مانگا، مانهوا، انیمه، فیلم و سریال، موسیقی پس زمینه بازی، فیلم و انیمه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *