قانون های شکسته | Broken Rules

در بی مقدمه باز و دختری با مانتوی سفید داخل شد و یکراست به سراغ میز کنار پنجره رفت . برگه را از روی میز برداشت و بلند خواند : من خواهرم را کشتم .

من قلم مویم را کنار گذاشتم و از کشیدن نقاشیم دست کشیدم . رویم را به طرف او برگرداندم تا سر در بیاورم آنجا چه میکند . دختر مکثی کرد و در حالی که به نوشته ی روی کاغذ خیره شده بود گفت : تو اینو نوشتی ؟ تو خواهرت رو کشتی ؟

حتی پلک هم نزدم . نمی فهمیدم از چه موضوعی صحبت میکند . کدام خواهر ؟ من که خواهری نداشتم . به خودم یادآوری کردم من کمال الملک هستم. محمد صدایم میکنند اما من که  خواهری ندارم ! دختر بیچاره داشت هضیان میگفت . جمله ی سرایدار ساختمان را به یاد آوردم : این ساختمون پر از دیوونه است پسر !

برگه را دوباره روی میز گذاشت و دو دستش را داخل جیب هایش برد . آهی کشید و در حالی که از پنجره به بیرون خیره شده بود گفت : بهم بگو . تو خواهرت رو کشتی ؟

با خودم فکر کردم شاید دچار فراموشی شده یا شاید از پله ها افتاده و سرش ضربه خورده است . گفتم : متوجه نمیشم که از چی حرف میزنید !

دختر برگشت و نگاه نا امیدی به من کرد . زیر لب چیزی زمزمه کرد . به نظرم آمد که گفت :آره !

صندلی ای برداشت و کنار من نشست و به بوم نقاشی ام خیره شده و زمزمه کرد : آقا محمد دیگه ؟ درسته ؟

چه سوال مسخره ای . همه من را میشناختند . سری تکان دادم و دوباره مشغول نقاشی کشیدن شدم . میخواستم خیلی سوالات از او بپرسم میخواستم بپرسم اما حرف زدنم به خوبی نقاشی کشیدنم نبود . در ضمن معلوم نبود که وضعیت روحی دخترک تا چه حد بد باشد بنابراین سعی کردم نادیده اش بگیرم .

رنگ خاکستری را با قلم مو برداشتم و به بوم کشیدم . دختر دوباره به حرف آمد و گفت : اسمش صبا بود . میدونم که شما خواهری ندارین . میدونم که شما کسی رو نکشتین . کار من بود . من خواهرم رو کشتم .

قلم مو را دوباره زمین گذاشتم . رویم را به سمت دختر برگرداندم و گفتم : چرا اینا رو برای من تعریف میکنی ؟

نگاهم نکرد . به بوم اشاره کرد و گفت : چی میکشی ؟

حدودا به نظر بیست و پنج ساله میرسید . نگاهم را از او گرفتم و دوباره سر نقاشی برگشتم . همزمان گفتم : تا وقتی تمومش نکنم خودمم مطمئن نیستم که چیه .

رنگ خاکستری را بار دیگر به قلم مو آغشته کردم و به بوم کشیدم .فکر کردم که دیگر حرف زدنش را تمام میکند و از اتاق خارج میشود اما ادامه داد : یه اتفاق بود . نمیخواستم این طوری بشه . نباید همراهم میومد . اگه من نبودم اون الان زنده بود .

تصمیم گرفتم رنگ دیگری را انتخاب کنم .کمی درد در شقیقه هایم حس کردم و صدای سوت ساییده شدن ریل و چرخ های واگن در سرم پیچید . قلم مو را به رنگ قرمز زدم و به بوم کشیدم .

–          وقتی خونش پاشید روی صورتم . نفسم بند اومد . چشمام رو بستم چون واقعا ترسیده بودم . بعدش فرار کردم . تصمیم گرفتم منم بمیرم . همش تقصیر من بود . پس منم باید میمردم .

سردردم داشت شدیدتر و صدای سوت هم هر لحظه در سرم بلند تر میشد . نگاهی به نقاشی ام انداختم . یک آسمان ابری و زمینی که پر از خون بود . قلم مو را در ظرفی انداختم .دستم را روی سرم گذاشتم . بی اراده این سوال از دهانم بیرون پرید و گفتم : خواهرت چطوری مرد؟

چشمان دختر برقی زد و رو به من گفت : تو تونل مترو . خودشو انداخت جلوی یه واگن.

تصاویر گذشته به طور جنون آوری به مغرم هجوم آوردند و بدنم شروع به لرزیدن کرد . سعی کردم جلوی لرزشم را بگیرم اما همه چیز از کنترلم خارج شده بود .

***

صبا پشت سرم کارت زد و وارد راهروی مترو شد .سوار پله برقی شدم . قلبم از هیجان لحظه به لحظه تندتر میزد .سعی کردم صبا را که سه پله از من بالاتر بود نادیده بگیرم . به محض اینکه از پله برقی خارج شدم قدم هایم را تند کردم و وارد ایستگاه مترو شدم . تقریبا هیچ کس در ایستگاه نبود . من و امیر ساعت خوبی را برای کارمان انتخاب کرده بودیم . صبا خودش را به من رساند و گفت : سعید باید منم با خودت ببری وگرنه خودت میدونی چی میشه؟

در حالی که میدانستم اگر صبا تصمیمی بگیرد دیگر شانسی برای مانع شدنش نیست به یاد تحقیقی که برایش انجام داده بودم افتادم .گفتم : صبا مگه فردا نباید پروژه ی کمال الملک رو بدی به استادت . مرگ من برو خونه . حرف داداش کوچولوتو گوش کن . از قدیم گفتن حرف راستو از بچه بشنو.

کوله پشتی ام را گرفت و طوری  کشید که مجبور شدم بایستم . مصمم تر از همیشه گفت : یا من رو با خودت میبری یا همین الان میرم به مسئولای مترو میگم .

با این حرفش نفسم بند آمد اما طوری رفتار کردم که انگار از چیزی نمیترسم . امیر را از دور دیدم و برایش دست تکان دادم .امیر خودش را به من رساند و نگاهی به ساعتش انداخت . با امیر دست دادم و هر دو در حالی که از هیجان میلرزیدیم ایستگاه را نگاه میکردیم . از یک سر تا سر دیگر و سعی میکردیم زیاد به تونل ها خیره نشویم . صبا که جلوتر آمد امیر سلام کرد . بعد به من گفت : میخوای صبا رو هم بیاری ؟! دیوونه شدی ؟

چهره ام را در هم کشیدم و گفتم : نه صبا نمیاد .

صبا گفت : چاره ای ندارین وگرنه به مسئولای مترو خبر میدم .

امیر هم تیرش را به هوا پرتاب کرد و گفت : حرفت رو باور نمیکنن .

صبا به سمت راهرو چرخید و همزمان گفت : خوب میتونم امتحان کنم .

خیلی سریع دست صبا را گرفتم و مانع رفتنش شدم . گفتم : خیله خوب . به جهنم . اگه میخوای واگن مترو دو تیکه ات کنه جلوتو نمیگیرم آبجی بزرگه .

صبا به سردی گفت : خوبه .

امیر نگاهی به من و خواهرم انداخت . دستش را به موهای مشکی کوتاهش کشید و گفت : اوه اوه مثه اینکه صبا خانم امروز توپش پره . باشه حرفی نیست صبا خانمم جای ابجی ما . ما که از بچگی با هم بازی میکردیم اینم یه بازیه دیگه .

بعد مکثی کرد و کمی جدی و عصبی گفت :مسئول بلیت فروشی امروز یکم مشکوک بهم نگاه کرد .

من نگاهی به جای خالی دوربین یک سمت سکو کردم و گفتم : مهم اینه که هنوز واسه اون قسمت دوربین جایگزین نکردن . درش بازه ؟

امیر گفت : آره پنج دقیقه پیش چک کردم .

صبا به تاریکی تونل خیره شده بود و به نظرم کمی گیج می آمد . گفت : چطوری این کارو میکنید ؟ اصلا از کی اینجا رو پیدا کردین ؟

امیر که عاشق تعریف کردن ماجراجویی مان بود با هیجان گفت : من کشفش کردم . یه بار که تو ایستگاه منتظر بودم دوتا از مسئولای مترو داشتن دوربین امنیتی رو در میاوردن . مثل اینکه دوربینشون خراب شده بود . وقتی رفتن دیدم نرده های کنار تونل هم بدون قفله … هیچ کس تو ایستگاه نبود و منم وسوسه شدم و رفتم توی تونل .

صبا وسط حرفش پرید و گفت : ولی نترسیدی که قطار بعدی بیاد و اونجا گیر کنی .

امیر نیشخندی زد و گفت : قبلیه  تازه رفته بود تا اومدن بعدیه من حداقل 3 دقیقه وقت داشتم .

امیر ساعت دیجیتالی گران قیمتش را به صبا نشان داد و ادامه داد : وقت گرفته بودم . میدونستم جایی که میخوام برم کجاست . قبلا وقتی سوار قطار بودم توی تونل یه حفره دیدم . دو دقیقه ای پیداش کردم . وقتی تو حفره رفتم صدای قطار بعدی رو شنیدم که داره نزدیک میشه . حسابی ترسیدم . همونجا تو حفره موندم تا قطار رد شد . نور موبایلم رو انداختم و دیدم اونجا پر از وسائل حفاری و سوسکه . خیلی هم خنک بود . وقتی واگن ها همه رد شدن منم دوباره برگشتم . از اونجا که اومدم بیرون فکر کردم که دیگه هیچ وقت همچین غلطی نمیکنم . ولی 2بار دیگه با سعید رفتم . کلا هر بار که ایستگاه رو خالی گیر میاریم وسوسه میشیم که دوباره بریم .

حرفهای امیر که تمام شد قطار بعدی با سر و صدا وارد ایستگاه شد . من سریع شروع به توضیح دادن کردم چون امیر خیلی وقت تلف کرده بود : خیله خوب اگه داستان شهرزاد قصه گو تموم شد . بعد از این که قطار رفت باید بریم توی تونل .

صبا سریع گفت : اگه یه مسافر پیاده بشه چی ؟

قطار در ایستگاه توقف کرد . من قبل از اینکه درهای واگن ها باز شود گفتم : این ایستگاه یکی مونده به آخره یا کسی پیاده نمیشه یا اگه بشه سریع از ایستگاه خارج میشه .

در های واگن ها باز شد . همان طور که انتظار داشتم کسی پیاده نشد فقط دو نفر سریع از پله ها پایین آمدند و دوان دوان سوار شدند . من آرام رو به صبا زمزمه کردم گفتم :وقتی گفتم حالا ، خیلی طبیعی مخالف حرکت قطار میریم سمت تونل .

امیر سریع رو به خواهرم گفت : میدونی نقطه مشترک من و برادرت چیه ؟

صبا سر تکان داد و امیر در جواب نیشخند موذیانه ای زد و گفت : هر دو فکر میکنیم قانون ها رو برای این گذاشتن که ما بشکنیمشون .

در واگن ها با صدای بیب بیب بسته شد . گفتم : حالا .

قطار آرام آرام حرکت کرد و ما همزمان در خلاف جهتش حرکت میکردیم . باد مانتو و روسری خاکستری صبا را در هوا تکان میداد .هر قدمی که به سمت تونل بر میداشتیم احساس پشیمانی من برای اجازه دادن به صبا بیشتر میشد . امیر جلوتر از همه رفت و نرده را کنار زد و از پله ها پایین رفت . قطار دیگر کاملا از سکو خارج شده بود و در خلاف جهت ما به سمت مقصد حرکت میکرد . صبا و من از پله ها پایین رفتیم و وارد تاریکی تونل شدیم . امیر مثل همیشه ساعتش را روی سه دقیقه تنطیم کرد . امیر جلو حرکت میکرد و من هم در آخر حرکت میکردم که مواظب صبا باشم .

صبا که متوجه کار من شده بود با طعنه گفت : هی داداش کوچولو من دو سال ازت بزرگترم بیا تو جلو برو من باید مواظب تو باشم نه تو مواظب من .

با این حرف سرعتش را کم کرد که من از او جلو بزنم .من بی توجه از او رد شدم و پشت امیر حرکت کردم . امیر که انگار ناگهان برق او را گرفته باشد گفت : فقط هر کاری میکنید به اون میله ی زرد وسط نزدیک نشید .

صبا از پشت سر گفت : سواد داریم !

من که دنبال یک کنایه ی مناسب برای ضایع کردنش میگشتم گفتم : آره اگه درساتو خوب خونده بودی الان اینجا نبودی خانم با سواد .

امیر نفس راحتی کشید و گفت : یک دقیقه گذشت . دیگه چیزی نمونده … فکر کنم … .

هنوز جمله اش تموم نشده بود که صدای قطار ما را به وحشت انداخت . من که قدم هایم را سریع تر میکردم گفتم : صدا از کدوم طرف میاد ؟

امیر گفت : فکر کنم از ردیف روبرو باشه . ولی نباید مارو ببینن .

ولی حس من میگفت که قطار ردیف ما بود که زودتر از موعد داشت میرسید . امیر هم انگار داشت کم کم به این قضیه پی میبرد . من گفتم : امیر مطمئنی ؟

امیر وقت را تلف نکرد و گفت : بدوئید . اگه بدوئید تا15ثانیه دیگه میرسیم .

من بدون اینکه عقب را نگاه کنم گفتم : صبا اگه بهمون رسید خودت رو بچسبون به دیوار . نترس چیزیت نمیشه .

صبا به سردی گفت : مهم نیس .

به حفره رسیدیم . درست سر پیچ بود. امیر اول از همه داخلش پرید . من قطار را در سی متری دیدم که با سرعت به سمت ما می آمد . من هم وارد حفره شدم و برگشتم و دستم را برای صبا دراز کردم . دستش را که گرفتم نفس راحتی کشیدم .صبا دستم را گرفت اما وارد حفره نشد . نگاهی به من انداخت و بعد نگاهی به قطار کرد و بعد دستش را از دستم بیرون کشید . فریاد زدم : صبا چیکار میکنی ؟

قطار در 15 متری ما بود . صبا به حرفم توجه نکرد و در جهت خلاف نقطه ای که ایستاده بودم روی ریل حرکت کرد . روی خط ریل رفت . بالای میله شروع به راه رفتن کرد و داشت از راهی که امدیم بر میگشت .خواستم بپرم پایین تا او را بالا بکشم ولی امیر گردنم را گرفت و عقب کشید و قطار از حفره رد شد و با تکان شدیدی شروع به ایستادن کرد و صدای وحشتناک ترمز بر روی ریل داشت گوشم را کر میکرد . نفسم بند آمده بود و با ضربه ی محکمی امیر را از خودم جدا کردم و پایین پریدم . قطار بالاخره ایستاد .نمیتوانستم صبا را در آن حال ببینم . پشتم را به محل برخورد کردم و دویدم .فقط دویدم .

***

لرزش بدنم کم کم آرام و صداهای دور دست برایم واضح تر میشد . یک نفر دست هایش را روی دو طرف سرم گذاشته بود و یک تکه چوب هم در دهانم احساس میکردم .  دو دست نیرومندهم پاهایم را گرفته بود .

صدای بم مردانه ای با لحن تمسخر آمیزی گفت : امروز کی بود ؟ ناپلئون بناپارات یا پیکاسو ؟

صبا با غم عمیقی در صدایش گفت : اسمش محمده … معروف به کمال الملک .

مرد در جواب گفت : گمونم تمام تحقیق های مدرسه تا دانشگاهت رو داده بودی به اون .

مردی مکثی کرد و گفت :فایده نداره . بیخیالش شو . تو موفق نمیشی .

صبا چیزی نگفت . لرزشم کاملا قطع شد و من چشمانم را باز کردم . روی زمین دراز کشیده بودم و رنگ ها و بوم نقاشی ام یک طرف افتاده بود . صبا دستانش را از دو طرف سرم برداشت و چوب را از دهانم بیرون آورد . دستش را پشتم گذاشت و کمکم کرد بلند شوم . مرد نسبتا کچل و چاقی که پاهایم را گرفته بود دستانش را برداشت و ایستاد . نگاهی به اتاق انداختم تا به یاد بیاورم که کجا هستم .

صبا آرام گفت : حالت خوبه ؟

به صبا نگاه نکردم .نمیخواستم قبول کنم که او صباست . او مرده بود . ترجیح میدادم کمی دیگر نقش کمال الملک را بازی کنم .به هر سختی ای بود از جایم بلند شدم و یکراست به سراغ بوم و رنگ هایم رفتم . رنگ قرمز نقاشی ام پخش شده و حتی ابرها را هم قرمز کرده بود . بوم را از روی زمین برداشتم و روی میز کنار کاغذ سفید گذاشتم . نگاهم به جمله ی روی کاغذ افتاد : من خواهرم را کشتم .

دست خط من بود . کاغذ را برداشتم و پاره کردم . صدای باز و بسته شدن در را شنیدم . به امید اینکه هر دو از اتاق خارج شده باشند به سمت در برگشتم . صبا هنوز آنجا بود و من را نگاه میکرد . نگاهم به چشمانش خیره شد . صبا بی مقدمه گفت : وقتی خواهرم مرد فهمیدم اینکه آدم عزیزاش رو از دست بده خیلی سخته ولی بدتر از اون اینه که آدم به خاطر از دست دادن اونا  خودش رو هم نابود کنه .

نگاهم را از او گرفتم و از پنجره به بیرون نگاه کردم ولی بیرون پنجره هیچ چیز نبود . سفید سفید درست مثل ورقه ی کاغذ . به من نزدیکتر شد . لرزان برگشتم و گفتم : اصلا تو کی هستی ؟

با بغض نگاهم کرد و گفت : منو ببخش سعید . خواهش میکنم . تو باید بیدار بشی . تقصیر تو نبود . من خودم … .

اشک هاش شروع به ریختن کرد ولی هنوز داشت ادامه میداد : من خودم خودکشی کردم . از اولم واسه همین باهات اومدم . سعید یه چیزایی بود که تو ازشون خبر نداشتی . خواهش میکنم منو به یاد بیار . تو باید بیدار بشی . واقعا منو نمیشناسی؟

چهره ام در هم رفت . قلبم تیر میکشید . ناگهان صدای ذهنم را شنیدم که شروع با حرف زدن با من میکرد : میخوای واسه همیشه دیوونه بمونی میخوای واسه همیشه بمیری یا میخوای به یادش بیاری ؟

صبا با دو دست به سینه ام ضربه زد و گفت : میخوای تا ابد تو کما بمونی ؟ به خاطر من ؟ به خاطر من ؟

دستانش را گرفتم و متوقفش کردم و گفتم : صبا … . چیا بود که ازشون خبر نداشتم ؟

صبا من را در آغوش گرفت و هق هق گریه کرد و گفت : ممنون. ممنون که برگشتی .

کم کم احساس خفگی و تنگی نفس به من دست داد . حس میکردم نمیتوانم درست نفس بکشم و به شدت تقلا میکردم و صبا هم من را محکم تر در آغوشش میفشرد . نور سفید از پنجره اتاق شدیدتر شد و چشمانم را احاطه کرد .

***

-دکتر ، دکتر … به هوش اومده …میخواد لوله ها رو در بیاره .

یک لوله ی بزرگ درون دهانم بود سعی میکردم با دستم آن را بیرون بکشم ولی چند نفر محکم دست هایم را گرفته بودند . لحظات بعد صرف خارج شدن لوله ها و سیم ها از دهان و بدنم شد . پرستار گفت که سه هفته در کما بوده ام . ولی توضیح بیشتری نداد .

پدرم بالای سرم آمد . گلویم به قدری خشک و دردناک بود که ترجیح دادم فعلا حرفی نزنم . تمام کارها را انجام دادند و من را به اتاق دیگری منتقل کردند . اتاقی که دو تخت دیگر هم داشت و دو نفر آنجا خوابیده بودند . پدرم کنارم نشست و گفت : سلام پسرم . خداروشکر که برگشتی .

چهره ی پدرم خیلی در هم شکسته شده بود . به سختی حرف زدم و گفتم : آب .

پدرم سریع لیوانی آپ ریخت و کمکم کرد که کمی آب بخورم . پرستار و دکتری آمدند و از پدرم خواستند یکسری دارو تهیه کند . پدرم سرم را بوسید و گفت : الان که وقت ملاقات شروع بشه عموت میاد پیشت من میرم داروهاتو بخرم . زود بر میگردم . چیزی لازم نداری ؟

حرف زدن خیلی برایم سخت بود اما سعی ام را کردم و به آرامی گفتم : چند وقته ؟

پدرم گفت : 3 هفته است توی کمایی .

بار دیگر سرم را بوسید و از اتاق بیرون رفت . لحظاتی چشمانم را روی هم گذاشتم و وقتی بار دیگر چشمانم را باز کردم دختری بالای سرم بود . وقتی دید چشمانم را باز کردم گفت : سلام آقا سعید . خداروشکر که به هوش اومدید .

شقایق ، دوست دانشگاهی صبا بود . صندلی ای برداشت و کنار تختم نشست . من فقط میتوانستم نگاهش کنم . چند لحظه ای سکوت کرد و بعد شروع به حرف زدن کرد : من خیلی به خاطر خواهرتون صبا متاسفم .

اسم صبا را که آورد صدایش لرزید و چشمانم پر از اشک شد . ادامه داد : تو این سه هفته صبا هر شب میاد به خوابم . من میدونستم که همچین فکری تو سرشه . باید جلوشو میگرفتم . اون هر شب ازم میخواد که دلیلشو به شما بگم .

شقابق بار دیگر ساکت شد و بی صدا اشک ریخت . من به هر سختی ای بود گفتم : دلیلش ؟

شقایق اشک هایش را پاک کرد و گفت : ماه قبل روز تولدش یه اتفاقی افتاد که هیچکس خبر نداره . صبا یه دوست پسر به اسم رامین داشت . روز تولدش وقتی از خیابون داشت رد میشد که بیاد کادوی تولد صبا رو بده تصادف کرد و متاسفانه فوت کرد . واسه همین اون روز صبا دیر برگشت خونه . میدونم که بهتون گفت مهمونی خونه ما بوده ولی ما تا شب بیمارستان بودیم . وقتی دکتر گفت رامین مرده ، صبا هیچ عکس العملی نشون نداد . اول گفت اون نمرده ولی فرداش گفت اونم میخواد بمیره . من سعی کردم منصرفش کنم اما … .

بار دیگر صدای شقایق لرزید و اشک هایش جاری شد . من بار دیگر برای حرف زدن تقلا کردم و گفتم : خوابتون ؟

شقایق گفت : فقط میخواست بدونید تقصیر شما نیست .

شقایق کمی نشست و بعد خداحافظی کرد . شاید من و امیر اشتباه میکردیم . شاید همه ی قانون ها برای شکستن نبودند .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *