نوشته نیل گیمن|ترجمه آرزو ویشکا/ویرایش: فاطمه محمدبیگی
به خاطر بخش هایی از آینده که در لحظات یخ زده ی برکه ی آب گیر انداخته یا در شیشه ی سرد آینه ام دیده بودم و به خاطر تمام چیزی که از آن قضیه پیشبینی کرده بودم، آنها من را دانا صدا می زدند؛ اما من با دانایی فاصله ی زیادی دارم. اگر من عاقل بودم، نباید هیچوقت سعی میکردم آن چه را که دیدهام، تغییر دهم. اگر من عاقل بودم، باید خودم را قبل از اینکه با آن دختر روبرو شوم، پیش از آنکه آن مرد را گرفتار کنم، می کشتم.
نمیدانم که او چگونه موجودی است؛ هیچ یک از ما نمی داند. او مادرش را هنگام زایمان کشت، اما این حقیقت هرگز به قدر کافی مورد توجه واقع نگرفت.
دانا و جادوگر؛ همانطور که آنها می گویند و این در حالی است که من چهره اش را در رویاهایم و انعکاسش را در تمام طول زندگی ام دیده بودم: شانزده سال رویایش را می دیدم، قبل از آنکه او در آن صبحگاه، اسبش را به سمت آن پل بتازاند و اسم من را بپرسد. او کمکم کرد تا روی اسب تنومندش بنشینم و همزمان با اینکه صورتم در رنگ طلایی موهایش فرو رفته بود، ما به سمت کلبه ی کوچکم تاختیم. او از من بهترین چیزی که در توان داشتم را خواست؛ حق پادشاهی.
ریشش در روشنایی صبحگاه به رنگ قرمزِ برنزی بود و من میشناختمش؛ نه به عنوان یک پادشاه؛ زیرا من تا آن زمان هیچ چیز در مورد پادشاهان نمیدانستم، بلکه به عنوان عشقم. او آنچه را که می خواست از من گرفت؛ حق پادشاهی را؛ اما روز بعد پیش من بازگشت و در شب بعدش ریشش خیلی قرمز، موهایش خیلی طلایی، چشمانش به رنگ آبیِ آسمانِ تابستانی، پوستش به رنگ قهوه ای ملایمِ برنزه شده همچون گندم بالغ به نظر می رسید.
دخترش فقط یک بچه بود. وقتی من به قصر آمدم، بیشتر از پنج سال نداشت. تصویری از مادر مرده اش در اتاقِ برجِ شاهزاده خانم آویزان شده بود؛ زنی بلند قد با موهایی به رنگ چوبِ تیره و چشمانی فندقی. او از نژاد دختر رنگپریده اش نبود.
دخترک با ما غذا نمی خورد. من نمی دانم که او در کدام بخش قصر غذا می خورد.
من تالارهای خودم را داشتم و همسرم پادشاه هم اتاق های خودش را داشت. وقتی من را می خواست، به دنبالم می فرستاد و من نزد او م یرفتم و خوشحالش می کردم و با هم لذت می بردیم.
یک شب، چندین ماه بعد از اینکه من را به قصر آورده بودند، او به اتاق من آمد. شش سالش بود. من داشتم در روشنایی چراغ گلدوزی می کردم و چشمانم را در مقابل دود چراغ و کم و زیاد شدن نور تنگ کرده بودم. وقتی سرم را بلند کردم، او آنجا بود.
«شاهزاده خانم؟»
او هیچ نگفت. چشمانش به سیاهی زغال و به سیاهی موهایش بود و لب هایش قرمزتر از خون. او به سمت بالا، به من نگاه کرد و لبخند زد. حتا در آن لحظه، در روشنایی چراغ، دندان هایش به نظر تیز میرسید.
«این همه دور از اتاقت چه می کنی؟»
«گشنه ام.»
این حرف را همان طوری گفت که هر بچه ی دیگری می گوید.
زمستان بود؛ زمانی که غذای تازه در رویای گرما و نور خورشید است؛ اما من رشته ای از سیب های هسته دار و خشک شده را که از تیرک های تالارم آویزان بود داشتم و یک سیب برای او چیدم.
«بیا.»
پاییز هنگام خشک کردن، انبار کردن، زمانی برای چیدن سیب ها و تمیز کردن چربی گوشت غازهاست. زمستان هنگام گرسنگی، برف و مرگ است؛ و هنگام جشن نیمه ی زمستان. زمانی که ما چربی گوشت غاز را روی کل پوست یک خوک می مالیم، آن را با سیبهای پاییزی پر می کنیم ، بعد برشته اش می کنیم یا به سیخ میکشیمش و به محض این که ترق و تروق کرد، برای جشن آماده اش می کنیم.
او سیب خشک شده را از من گرفت و با دندان های زرد تیزش، شروع به جویدن کرد.
«خوشمزه است؟»
سرش را تکان داد. من همیشه از شاهزاده خانم کوچک وحشت داشتم، اما در آن لحظه با او گرم گرفتم و با انگشتانم به نرمی گونهاش را لمس کردم. به من نگاه کرد و لبخند زد -او لبخند می زد، اما به ندرت- بعد دندان هایش را در پایین انگشت شستم، در برآمدگی ونوس، فرو برد و خون را بیرون کشید. من از درد و غافلگیری شروع به جیغ کشیدن کردم؛ اما او به من نگاه کرد و ساکت شدم.
شاهزاده خانم کوچک دهانش را به دستم چسباند. لیس زد، مکید و نوشید. موقعی که کارش تمام شد، تالارم را ترک کرد. در زیر نگاه خیره ی من، زخمی که او ایجاد کرده بود، شروع کرد به بسته شدن، دلمه بستن و التیام یافتن. روز بعد شبیه یک زخم قدیمی بود: انگار که من دستم را با یک چاقوی جیبی در کودکی بریده باشم.
او من را منجمد کرده بود، مغلوب و تحت سلطه. این موضوع من را بیشتر از این حقیقت که او از خون من تغذیه کرده بود، میترساند. بعد از آن شب، من در ورودی تالارم را هنگام غروب قفل و با تیرکی از چوب بلوط محکم میکردم. آهنگری داشتم که میله هایی آهنی در اطراف پنجره هایم جاسازی کرده بود.
همسرم، عشقم، پادشاهم خیلی کم به دنبال من می فرستاد و وقتی من به نزدش می رفتم، او سرگیجه داشت. بی میل و آشفته بود. او دیگر نمی توانست جوری عشق بورزد که یک مرد عشق میورزد. او به من اجازه نمی داد که از دهان و لبانم برای مسرتش استفاده کنم؛ آن یک باری هم که سعی کردم، خشمگین شد و بعد شروع به گریستن کرد. من لبانم را دور کردم و او را محکم در آغوش گرفتم تا زمانی که هق هقش متوقف شد و همچون بچه ای خوابید.
زمانی که خوابیده بود، دستانم را روی پوستش کشیدم. از زخمهای قدیمی متعددی پوشیده شده بود، اما نمیتوانستم هیچ زخمی را از دوران معاشقه مان به یاد بیاورم به جز یکی در پهلویش، جایی که در جوانی یک گراز وحشی با شاخش آن را سوراخ کرده بود.
خیلی زود او تنها سایه ای از مردی بود که من با او ملاقات کرده و زیر پل عاشقش شده بودم. استخوان هایش آبی و سفید رنگ از زیر پوستش معلوم بود. در آخرین لحظات عمرش من کنارش بودم؛ دست هایش به سردی سنگ بود، چشمانش آبی شیری، موها و ریشش بیرنگ، بدون درخشندگی و بی حالت بودند. او بدون اینکه اعتراف کند، مرد. از سر تا نوک پا پوستش صدمه دیده، چرک و پرآبله از زخمهای قدیمی بود.
هیچ وزنی نداشت. زمین سخت و یخزده بود. ما نمی توانستیم هیچ قبری برایش بکنیم. پس مقبره ای از سنگ ها روی جسدش ساختیم؛ فقط برای یادبود؛ چرا که چیز کمی از او باقیمانده بود که نیاز به حفاظت از دست جانوران و پرندگان گرسنه داشته باشد.
بنابراین من ملکه شدم.
من احمق و جوان بودم -از اولین باری که نور خورشید را دیده بودم، هجده تابستان آمده و رفته بود- و حالا اگر به آن زمان باز می گشتم، آن کاری را که کردم، انجام نمیدادم.
اگر امروز بود، من قلب آن دختر را بیرون می کشیدم. بعد سر، بازو و پاهایش را می بریدم. می فرستادم تا روده هایش را از شکمش بیرون بکشند. سپس در میدان شهر مامور اعدام را همزمان با اینکه نعره می کشید و حرارت آتش را بالا می برد تا آتش به رنگ سفید در آید، تماشا می کردم. بدون اینکه پلک بزنم، می دیدم که چطور هر قطعه از او را به آتش می سپارد. کماندارانی را در اطراف میدان قرار می دادم که هر پرنده و حیوانی، هر کلاغ یا سگ یا شاهین یا موشی را که تلاش کند به آتش نزدیک شود، بزنند. و من چشمانم را تا وقتی که شاهزاده خانم تبدیل به خاکستری می شد تا با باد ملایم همچون برف پراکنده شود، نمی بستم.
آنها می گویند که من یک احمق بودم؛ که آن قلب او نبود. که آن قلب یک حیوان، شاید یک گوزن یا گراز بوده است. آنها این حرف را می زنند و اشتباه می کنند.
و عده ای می گویند (اما این دروغ اوست، نه من) که قلب به من داده شده است و من آن را خورده ام. دروغ ها و نیمی از حقایق مثل برف می بارند و چیزهایی را که به خاطر دارم و دیده ام، می پوشانند. منظره ای غیرقابل تشخیص بعد از یک بارش برف؛ این چیزی است که او از زندگی من ساخته.
روی بدن عشقم، روی ران های پدرش و عضو مردانه اش زمانی که مُرد، آثار زخم وجود داشت.
من با آنها نرفتم. آنها دختر را در روز، وقتی که خواب و از هر وقت دیگری ضعیفتر بود، بردند. او را به قلب جنگل بردند، بلوزش را باز کردند، قلبش را بیرون کشیدند و او را مرده در راهآب برای اینکه توسط جنگل بلعیده شود، رها کردند.
جنگل جای تاریکی است. مرز قلمروهای متعدد. هیچکس به اندازه کافی احمق نخواهد بود که ادعا کند آنجا جزء قلمرو قدرت اوست. یاغی ها، دزدها و همچنین گرگ ها در جنگل زندگی می کنند. شما می توانید در دل جنگل دوازده روز با اسب بتازید و هرگز یک روح و موجود زنده هم نبینید، اما آنجا چشم هایی خواهند بود که تمام مدت زیر نظرتان گرفته اند.
آنها قلبش را برایم آوردند. من می دانستم که قلب اوست؛ هیچ قلبی نمی توانست بعد از درآورده شدن به تپیدن ادامه دهد، اما این یکی می توانست.
من آن را به تالارم بردم.
آن را نخوردم؛ من آن را از تیرک های بالای تختم در طول ریسمان توت های کوهی نارنجی و قرمز همچون سینه ی روباه ام و همراه خوشه های سیر آویزان کردم.
بیرون برف فرو میریخت و ردپای شکارچیانم و جسد کوچکش را همان جایی که در جنگل گذاشته شده بود، میپوشاند.
آهنگر میله های آهنی را از پنجره هایم جدا کرد و من دوست داشتم هر از گاهی وقتم را در بعدازظهرهای آن روزهای کوتاه زمستانی در اتاقم بگذرانم و به جنگل خیره شوم تا هوا تاریک شود.
همانطور که قبلاً گفتم، مردمی در جنگل وجود داشتند. بعضی از آنها برای نمایشگاه بهاره بیرون می آمدند؛ آن مردم حریص، وحشی و خطرناک. برخی از آنان کوتاه بودند: کوتوله ها، ریزه ها و گوژپشت ها. بقیه دندان های بزرگ و نگاه های خیره ی تهی احمق ها را داشتند. عده ای انگشتانی همانند باله ی شنا یا چنگال خرچنگ داشتند. هر سال برای نمایشگاه بهاره که بعد از آب شدن برف ها برگزار می شد، از جنگل بیرون می خزیدند.
من به عنوان یک دختر جوان در نمایشگاه کار کرده بودم و در آن زمان مردم جنگل من را می ترساندند. زمانی که در آب راکد برکه، آینده را پیشبینی کردم، برای بازدیدکنندگانِ نمایشگاه خوش اقبالی دیدم و بعدها هم همینطور، وقتی بزرگتر شده بودم در دایره ای صیقل داده شده از شیشه همان خوش اقبالی را دیدم، دایره ای که پشتش تماماً نقره پوش بود و هدیهای از طرف بازرگانی که اسب سرگردانش را در ظرف جوهر دیده بودم.
غرفهدارهای نمایشگاه از مردم جنگل می ترسیدند. آنها اجناسشان را با میخ به تخته های برهنه ی غرفه هایشان می کوبیدند. تکههایی از نان زنجبیلی یا کمربندهای چرمی با میخ های آهنی بزرگ به چوب متصل شده بودند. آنها می گفتند که اگر اجناسشان با میخ وصل نشود، مردم جنگل آنها را برداشته و در حالی که نان های زنجبیلی را می جوَنَد و با کمربندها شلاقزنی می کنند، فرار خواهند کرد.
با این حال، مردم جنگل پول داشتند؛ یک سکه اینجا، یک سکه آنجا. گاهی در اثر گذر زمان یا به وسیله ی زمین تغییر شکل داده و سبز شده بودند، به طوری که برای قدیمیترین ما نیز تصویر روی سکه ناآشنا به نظر میرسید. همچنین آنها وسایلی برای معامله و تعویض داشتند و بدین گونه نمایشگاه ادامه پیدا کرد. همراه با سرویس دادن به طردشدگان و کوتوله ها، دزدان و قاپزنها (اگر احتیاط میکردند)، کسانی که مسافران کمیاب را از سرزمین های آن طرف جنگل شکار می کردند یا کولی ها یا آهوهای کوهی (این دزدی جلوی چشمان قانون انجام میشد، چرا که آهوهای کوهی متعلق به ملکه بودند).
سال ها به آهستگی گذشت و مردم من ادعا کردند که من با ذکاوت و دانایی حکمفرمایی می کنم. آن قلب هنوز بالای تختم آویزان بود و شبها به آرامی می تپید. مدرکی وجود نداشت که کسی برای آن بچه عزاداری کرده باشد: او در آن زمان یک موجود وحشتناک بود و آنها باور داشتند که به خوبی از دستش خلاص شده اند.
نمایشگاه بهاره به دنبال نمایشگاه بهاره؛ پنج تا از آنها هر کدام غم انگیزتر، بی قوت تر، با جنس های تقلبی و بنجل تر از قبلی آمد و رفت. تعداد کمتری از مردم جنگل برای خرید از آنجا بیرون می آمدند. آنهایی هم که می آمدند به نظر مطیع و بیتوجه میرسیدند. غرفهدارها دست از میخ زدن اجناسشان به تخته های غرفه هایشان برداشتند. زمانی که پنجمین سال فرا رسید، یک مشت از مردم از جنگل آمدند؛ تجمعی از مردان پرموی کوچک و هراسان و نه هیچکس دیگر.
ارباب نمایشگاه و شاگردش زمانی که نمایشگاه تمام شد، پیش من آمدند. من او را قبل از اینکه ملکه بشوم، کمی می شناختم. او گفت:«پیش شما آمده ام، اما نه به این دلیل که شما ملکه ام هستید.» چیزی نگفتم فقط گوش دادم.
او ادامه داد: «پیش شما آمده ام، چون دانا هستید. هنگامی که کودک بودید، با خیره شدن در یک ظرف جوهر توانستید یک کره اسب سرگردان را بیابید. موقعی که دوشیزه بودید، با خیره شدن در آینه ی خودتان، طفلی گمشده را که دور از مادرش سرگردان شده بود، پیدا کردید. شما رازهایی را می دانید و می توانید آنها را از مخفیگاهشان بیرون بکشید. ملکهی من.»
او پرسید: «چه اتفاقی برای مردم جنگل افتاده است؟ سال بعد نمایشگاه بهاره ای نخواهیم داشت. مسافران قلمروهای دیگر نادر و کم شده اند، مردم جنگل تقریباً به شکل کامل رفته اند. اگر یک سال دیگر مثل سالی که گذشت داشته باشیم، همگی از گرسنگی خواهیم مرد.»
به خدمتکارانم دستور دادم که آینه ام را بیاورند. ساخت ساده ای داشت، یک دایره ی شیشه ای با پشت نقره پوش که آن را میان پوست گوزن درون یک صندوق در تالارم نگهداری می کردم. آن را پیش من آوردند و سپس درونش خیره شدم.
دوازده ساله بود و دیگر یک بچه ی کوچک نبود. پوستش هنوز رنگپریده، چشمان و موهایش به سیاهی زغال، لب هایش به سرخی خون بود. همان لباس هایی را پوشیده بود که آخرین بار هنگام خروج از قصر به تن داشت. همان بلوز و دامن؛ هر چند خیلی گشاد و ترمیم شده بودند. روی آنها یک شنل چرمی پوشیده بود و به جای چکمه، کیسه های چرمی داشت که با تسمه روی پاهای کوچکش گره خورده بودند.
او در جنگل کنار یک درخت ایستاده بود.
همزمان با این که با چشمان ذهنم تماشا می کردم، او را دیدم که کم کم پیش می رفت و گام بر می داشت و با حرکت تند و سریع از درختی به درخت دیگر می پرید، درست مثل یک حیوان؛ یک خفاش یا یک گرگ. او به دنبال کسی بود.
آن مرد یک راهب بود. لباسی کنفی به تن داشت و پاهایش برهنه، زخم شده و سفت و سر و ریشش بیش از حد بلند و نتراشیده بودند.
او از پشت درختان مرد را نگاه می کرد. سرانجام مرد برای شب توقف و شروع به تهیه ی آتش کرد. شاخه های کوچک را می شکست؛ لانه ی یک سینهسرخ را خراب کرد تا آتش را بیفروزد. او یک جعبه ی سنگ آتشزنه در ردایش داشت و آنقدر سنگ آتشزنه را به فولاد زد تا جرقه زد و آتش شعله کشید. در لانه ای که او یافته بود، دو تخم مرغ وجود داشت و او آنها را خام خام خورد. آنها نمی توانستند برای مرد به آن بزرگی غذایی حسابی باشند.
راهب در نور آتش نشست و او از جایی که در آن پنهان شده بود، بیرون آمد. در سمت دیگر آتش دولا و به مرد خیره شد. مرد نیشخندی زد، گویی از آخرین باری که انسان دیگری را دیده بود مدتها می گذشت. با سر به او اشاره کرد که پیشش بیاید.
او بلند شد. آتش را دور زد و به فاصله ی یک دست با او ایستاد. او ردایش را گشت تا اینکه یک سکه پیدا کرد -یک سکه ی مسی کوچک- و آن را برایش پرتاب کرد. او سکه را گرفت. سر تکان داد و پیش مرد رفت. راهب طناب دور کمرش را کشید و و ردایش را باز کرد. بدنش به اندازه ی یک خرس پر مو بود. او مرد را به سمت خزه ها هل داد. یک دستش مثل عنکبوت میان گیسوانش خزید و نهایتاً به مرد ختم شد و با دست دیگرش یک دایره روی سینهی مرد کشید. مرد چشمانش را بست و کورمالکورمال دست بزرگش را حرکت داد. پوست سفید نرمش در مقابل بدن قهوه ای و خزدار آن مرد مسخره بود.
او دندانهایش را در سینهی مرد فرو برد. مرد ابتدا چشمانش را باز کرد و بعد دوباره آنها را بست و دختر نوشید.
روی بدنش نشست و از خونش تغذیه کرد. کمکم مایعی تیره از میان پاهایش به راه افتاد…
سرپرست نمایشگاه پرسید: «می دانید چه چیزی مسافران را از شهر ما دور نگه می دارد؟ چه اتفاقی دارد برای مردم جنگل میفتد؟»
آینه را در پوست گوزن پوشاندم و به او گفتم که شخصاً این را وظیفه ی خود می دانم که امنیت را یک بار دیگر به جنگل برگردانم.
من باید این کار را میک ردم حتی با اینکه می ترسیدم. من ملکه بودم.
یک زن احمق حتماً او را تا جنگل دنبال کرده و سعی می کرد آن موجود را به چنگ آورد؛ اما من یک بار احمق بودم و علاقه ای نداشتم که یک بار دیگر هم احمق باشم.
من با کتاب های قدیمی وقت می گذراندم، چون کمی توانایی خواندن داشتم. وقتم را با زنان کولی که برای گذشتن از کشور ما از کوهستان های جنوب به جای استفاده از جنگل های شمالی و غربی استفاده می کردند، می گذراندم.
خودم را آماده کردم و آنچه که ممکن بود به آن نیاز پیدا کنم، مهیا ساختم و وقتی اولین برف شروع به فرو ریختن کرد، حاضر بودم.
در بلندترین برج قصر، جایی که به سمت آسمان باز بود، برهنه و تنها ایستادم. بادها بدنم را خنک می کردند. موهای دست و پاهایم سیخ می شد. یک کاسه ی نقره و سبدی که در آن چاقویی نقره ای، یک میخ نقرهای، تعدادی گیره، یک ردای خاکستری و سه سیب سبز وجود داشت با خود آورده بودم.
آنها را پایین گذاشتم و آنجا، بدون لباس، روی برج، فروتنانه در مقابل آسمان شب و باد ایستادم. اگر مردی آنجا بود که من را ببیند، چشمانش را در میآوردم؛ اما هیچکس آنجا نبود که جاسوسی کند. ابرها در آسمان سریع حرکت میکردند و میگذشتند و ماه رنگپریده را میپوشاندند و دوباره نمایان میکردند.
چاقوی نقره ای را برداشتم و دست چپم را شکافتم؛ یک، دو، سه دفعه. خون در کاسه ریخت؛ سرخی اش در نور ماه سیاه به نظر میرسید.
از پودری که دور گردنم بسته بودم، به آن اضافه کردم؛ خاکستری قهوه ای رنگ که از گیاهان خشک شده و پوست یک نوع وزغ خاص و چیزهای معین دیگر ساخته شده بود. همزمان با این که جلوی لخته شدن خون را می گرفت، آن را غلیظ تر می کرد.
سه سیب را برداشتم و یک به یک پوست آنها را به نرمی با میخ نقره ای خراش دادم. بعد آنها را در کاسه ی نقره ای جا دادم و گذاشتم آنجا بمانند تا زمانی که اولین دانه های برف آن سال به آهستگی روی پوستم، سیب ها و خون ریختند.
زمانی که طلوع خورشید شروع به روشن کردن آسمان کرد، خودم را در ردای خاکستری پوشاندم و سیبهای قرمز را از کاسهی نقرهای برداشتم. آنها را یکی یکی با انبرک نقره ای در سبدم گذاشتم و مواظب بودم که لمسشان نکنم. هیچ چیز از خون من یا پودر قهوه ای در کاسه ی نقره باقی نماند؛ هیچ چیز جز پس مانده ای سیاه که مانند زنگار مس بود.
کاسه را در زمین دفن کردم. یک طلسم روی سیب ها قرار دادم – همانطوری که یک بار سال ها پیش کنار یک پل روی خودم طلسمی گذاشتم؛ طلسمی که میگفت آنها بدون شک عالیترین سیب های دنیا هستند و پوست های قرمز و سرخشان به رنگ گرم خون تازه بود.
کلاه شنلم را تا روی صورتم پایین کشیدم و با خودم روبان ها و تزیینات زیبایی برای موها برداشتم و آنها روی سبد ساخته شده از نی، جاسازی کردم. به تنهایی پا به جنگل گذاشتم و قدمزنان پیش رفتم تا به محل زندگی اش رسیدم؛ یک صخره ی ماسه ای بلند که با غارهای عمیقی که به درون دیواری سنگی می رفت، پوشانده شده بود.
دورتادور صخره، درختان و صخره های سنگی وجود داشت و من بیصدا و آرام، بدون آشفتن شاخه یا برگ افتاده ای از یک درخت به درختی دیگر می رفتم. جای خود را برای پنهان شدن پیدا کردم. منتظر مانده و نگاه کردم.
بعد از چند ساعت یک مشت کوتوله از غار جلویی بیرون خزیدند؛ زشت، بدشکل، مردان پرموی کوچک، ساکنان قدیمی این سرزمین. حالا دیگر آنان را به ندرت می شد دید. در جنگل ناپدید شدند و هیچ کدام جاسوسی من را نکردند. هر چند که یکی از آنها ایستاد تا پشت صخره ای که من پنهان شده بودم، ادرار کند. منتظر ماندم. هیچ کس دیگری بیرون نیامد. به ورودی غار رفتم و داخلش با یک صدای پیرزنانه و بلند« آهای» گفتم.
زمانی که او از داخل تاریکی برهنه و تنها به سمتم آمد، زخم روی برآمدگی ونوس انگشتم تپید و ضربان گرفت.
او، دختر خوانده ام؛ سیزده ساله و بدون هیچ خراشی به پوست سفید و بی نقصش -جز زخم کبودی که روی سینه ی چپش به خاطر بیرون کشیده شدن قلبش از آن زمان باقی مانده بود- روبرویم ایستاد. پاهایش از لکه های خیس و سیاه کثیفی پوشانده شده بود. همانطور که در ردایم پنهان شده بودم، به من رسید. گرسنه به من خیره شد. قارقار کنان گفتم: «روبان… خانم قشنگ… روبان های زیبا برای موهایت…»
لبخندی زد و به من اشاره کرد. یک تقلا؛ زخم روی دستم داشت من را به سمت او می کشید. کاری را که نقشه اش را کشیده بودم، انجام دادم؛ اما آن را آماده تر از آن چه برنامهریزی کرده بودم، انجام دادم؛ سبد را انداختم و درست مثل زن دوره گرد بی خون پیری که تظاهر می کردم هستم، جیغ کشیدم و فرارکردم.
ردای خاکستری ام به رنگ جنگل بود و من سریع بودم، نتوانست من را بگیرد. راهم را به سمت قصر باز کردم.
من ندیدمش، اما بگذارید تصور کنیم دختر خسته و گرسنه به غارش بازگشت و سبد رها شده ی من را روی زمین پیدا کرد.
او چه کرد؟
دوست دارم فکر کنم که اول با روبان ها بازی کرد و آنها را به موهای سیاهش بافت. آنها را دور گردن رنگپریدهاش یا دور کمر -کوچکش گره زد.
و بعد کنجکاوانه پارچه را کنار زد تا داخل سبد را ببیند و سپس سیب های قرمز و سرخ را دید.
مطمئناً بوی سیب های تازه را می دادند و بوی خون هم. او نیز گرسنه بود. من او را در حالی که یک سیب را بر میدارد و به گونهاش می فشارد و صافی سردش را در برابر پوستش حس می کند، تصور می کنم.
دهانش را باز میکند و یک گاز بزرگ از آن می زند…
زمانی که به تالارم رسیدم، قلب آویزان شده از سقف در کنار سیب ها و گوشت ها و سوسیس های خشک شده تسلیم شده بود و دیگر نمی تپید. آنجا، در سکوت، بدون حرکت یا زندگی آویزان بود و من یک بار دیگر احساس امنیت کردم.
زمستان آن سال برف زیاد و عمیق بود و دیر آب شد. ما همگی در بهار گرسنگی کشیدیم.
نمایشگاه بهارهی آن سال کمی پیشرفت کرده بود. مردم جنگل هنوز کم بودند، ولی به هر حال بودند و مسافرانی از سرزمین های آن سوی جنگل هم دیده میشدند.
مردان پرموی غار جنگل را دیدم که خرید می کردند و برای تکه هایی از شیشه، کریستال و سنگ کوآرتز چانه می زدند. با سکه های نقره پول شیشه ها را پرداختند؛ غنایمی که از بقایای دختر خوانده ام برداشته بودند. هیچ شکی نداشتم. وقتی پای چیزی که آنها می خریدند وسط میآمد، مردم شهر سریع به خانه هایشان بر میگشتند و با کریستال های شانس و در چند مورد با ورقههای بزرگی از شیشه بر می گشتند.
اندکی به اینکه آنها را بکشم فکر کردم، اما این کار را نکردم. تا زمانی که قلب، ساکت، بی حرکت و سرد از تیرک تالارم آویزان بود، من در امان بودم و مردم جنگل هم و سرانجام مردم شهر هم.
بیست و پنجمین سال من از راه رسید و وقتی شاهزاده به قصر من آمد، دو زمستان می گذشت که دخترخوانده ام میوه ی سمی را خورده بود. او بسیار قد بلند، با چشمان سبز و پوست سبزه ی مردم آن طرف کوهستان بود.
او با همراهان کمی سواری می کرد. فقط آنقدری که بتوانند از او محافظت کنند. آنقدر کوچک که یک پادشاه یا ملکه ی دیگر مثل من، او را به عنوان خطر احتمالی در نظر نگیرد.
من اهل عمل بودم؛ به اتحاد میان سرزمین هایم فکر می کردم؛ به قلمروهایی که از جنگل تا دریای جنوب کشیده شده بود. من به عشق موطلایی ریشویم تمام این هشت سال فکر می کردم و شب هنگام به اتاق شاهزاده رفتم.
من بیگناه نیستم. اما همسر مرحومم -کسی که زمانی پادشاهی می کرد- واقعا عشق اولم بود و مهم نیست که دیگران چه بگویند.
شاهزاده در آغاز هیجانزده به نظر می رسید. از من خواست تا جایم را عوض کنم و مجبورم کرد که روبروی پنجره ی باز، دور از آتش بایستم تا وقتی که پوستم مثل سنگ سرد شد. بعد از من خواست که با دست های پیچیده دور سینه هایم، با چشمان کاملاً باز به پشت دراز بکشم و فقط به تیرک های بالا خیره شوم. از من خواست که حرکت نکنم و تا حد ممکن آهسته نفس بکشم. از من خواست که چیزی نگویم.
همزمان با اینکه درونم رخنه می کرد، نمیتوانستم جلوی خود را بگیرم.
لمسش کردم.
او به نرمی گفت: «خواهش می کنم، شما نباید حرکت کنید و حرف بزنید. فقط آنجا روی سنگ های سرد و زیبا دراز بکشید.»
کمی بعد اتاق شاهزاده را ترک کردم.
او صبح زود فردا، همراه مردانش آنجا را ترک کرد و به سمت جنگل راند.
حالا در حال سواری تصورش می کنم. لب های رنگ پریده اش را تصور می کنم که خیلی محکم به یکدیگر فشرده می شوند. سپس گروه کوچک او را تصور میکنم که در جنگل سواری می کنند و بالاخره به قبر شیشه ای دخترخوانده ام می رسند. خیلی رنگ پریده، به شدت سرد، برهنه، درون شیشه و کمی بیشتر از یک دختر نوجوان، مرده.
در خیالم تقریباً می توانم تحریک شدنش را حس کنم. زیر لب دعاهایی در مورد شانس خوبش می خواند. او را تصور می کنم که چطور با مردهای پرموی جنگل، بر سر طلا و ادویه به جای آن جسد دوستداشتنی درون گور کریستالی مذاکره می کند. نمی دانم. من آنجا نبودم؛ در حال پیش بینی داخل اشیا هم نبودم. فقط می توانم تصورکنم…
دستانش صفحه های شیشه ای و کوآرتز را از بدن سرد او برداشتند، به نرمی گونه های سردش را نوازش کردند و با دیدن جسدی که هنوز تازه و انعطاف پذیر بود، به وجد آمدند.
آیا او سیب را از گلویش بیرون کشید؟ یا وقتی به پشت بدن سردش کوبید، چشمانش را به آهستگی باز کرد؟ آیا دهانش را با آن لب های قرمز و دندان های تیز زرد در کنار گردن سبزه ی شاهزاده باز کرد و همزمان با این خون -که زندگی بود- تکه ی سیب -سیب من- را شسته و کنار زده بود؟ فقط تصورمی کنم. نمی دانم.
فقط این را میدانم؛ شب بیدار شدم و دیدم که قلبش یک بار دیگر ضربان و تپش دارد. خون شور از بالا روی صورتم چکید. بلند شدم. دستم می سوخت و کوفته بود؛ انگار پایین شستم را محکم به سنگی کوبیده باشم.
صدای کوبیدن در آمد. ترسیدم، اما یک ملکه بودم و حاضر نبودم ترسم را نشان بدهم. در را باز کردم.
اول مردانش وارد تالارم شدند و دور تا دور من با شمشیرهای تیز و نیزه های بلندشان ایستادند.
بعد شاهزاده وارد شد و روی صورتم تف کرد. بالاخره او وارد تالار شد؛ همانطور که در شش سالگی و اولین باری که ملکه شده بودم، وارد شد. تغییری نکرده بود. در واقع اصلاً.
او ریسمانی را که قلبش از آن آویزان بود، پایین کشید. توت های کوهی خشک شده را یکی یکی بیرون کشید. خوشه ی سیر را جدا کرد -حالا دیگر بعد از این همه سال خشک شده بود- بعد آن چیزی را که از آن خودش بود، بر داشت؛ قلب تپنده اش را – یک قلب کوچک، نه بزرگتر از قلب یک بز یا خرسی ماده. قلب در دستش از خون پر و خالی می شد و می تپید.
ناخن هایش باید از شیشه هم تیزتر می بود. او سینه اش را با آنها باز کرد و روی جای زخم بنفشش کشید. ناگهان سینه اش باز و بدون خون شد .یک بار قلبش را لیس زد، به طوری که خون روی دست هایش لغزید و قلب را به درون سینه اش فشار داد.
دیدم که این کار را کرد. دیدم که گوشت سینه اش را یک بار دیگر بست. دیدم که جای زخم بنفشش شروع به ناپدید شدن کرد.
شاهزاده اش به نظر کمی نگران می رسید، اما با این وجود دستش را دور او حلقه زد و آنها کنار یکدیگر آنجا ایستادند و منتظر ماندند.
او خونسرد بود و شکوفه ی مرگ همچنان بر لبانش میدرخشید و هوس شاهزاده به هیچ وجه کم نشده بود.
به من گفتند که با هم ازدواج خواهند کرد و قلمروهایشان مطمئناً به یکدیگر خواهد پیوست. به من گفتند که در روز عروسی با آنها خواهم بود.
اینجا کم کم دارد گرم می شود.
آنها در مورد من به مردم حرف های بدی زدهاند؛ یک دنیا دروغ و کمی حقیقت تا به ماجرایشان کمی چاشنی و طعم اضافه کنند.
من در سلول کوچک سنگی درون قصر محصور شدم و تمام پاییز همانجا ماندم. امروز من را از سلول بیرون کشیدند. لباس کهنه ام را درآوردند و برهنه ام کردند. کثیفی را از من زدودند. سرم و کمرم را تراشیدند و با چربی حیوانی پوستم را مالیدند. همزمان با این که مرا می بردند، برف می بارید. دو مرد هرکدام یک دست. دو مرد دیگر هرکدام یک پا را گرفته بودند؛ کاملاً بی دفاع، بال گسترده و سرد. چله ی زمستان از میان جمعیت، من را به کوره بردند. دختر خوانده ام آنجا کنار شاهزاده اش ایستاده بود. من را در این بیآبرویی نگریست و هیچ نگفت. در حالی که من را طعنه گویان، تحقیرکنان و بی تفاوت به داخل کوره هل می دادند، دانه ای برف را دیدم که بر گونه اش نشست و همانجا بدون آنکه آب شود، ماند. در کوره را پشت سرم بستند. اینجا کم کم دارد گرمتر می شود و بیرون آنها دارند سرود می خوانند، تشویق می کنند و بر اطراف کوره می کوبند.
او نمی خندید. نه مسخره می کرد، نه حرفی می زد. به من پوزخند نزد؛ حتا سعی نکرد از من دور شود. اگرچه به من نگاه کرد و برای یک لحظه من انعکاس خودم را در چشمانش دیدم.
من جیغ نخواهم کشید. این لذت را به آنها نخواهم داد. آنها جسد من را خواهند داشت، اما روحم و داستانم متعلق به خودم هستند و با من خواهند مرد. روغن حیوانی شروع به آب شدن و درخشیدن روی پوستم می کند. من هیچ صدایی نخواهم کرد. دیگر به این موضوع فکر نخواهم کرد. به جای آن به دانه ی برف روی گونه اش، به موهایش، به سیاهی زغال، به لبانش، به قرمزی خون و به پوستش، به سفید برفی فکر می کنم.