منم بازی؟ | Let Me In

دور خودم چرخ زدم و چرخ زدم. انقدر چرخ زدم که خسته شدم. خوابم برد و خواب دیدم که سبزه شدم. موهایم خشک بود و ریشه هایم خیس، گاهی از بس آفتاب توی کله ام می خورد که سر درد می گرفتم. آخرش موهایم را گرفتند و کشیدند و گره زدند و من دردم گرفت و جیغ کشیدم و از خواب پریدم. دوستم را دیدم. اول که مرا دید فکر کرد دارم بازی می کنم، گفت : «منم بازی؟» گفتم بازی نمی کنم و خواب بدی دیده ام و خوابم را برای دوستم تعریف کردم. در کمال تعجب او هم گفت که خواب دیده سبزه شده! انقدر حرف زدیم تا خسته شدیم و خوابمان برد. این بار خواب دیدم که جوجه ای هستم که در تخم مرغ گیر کرده و از بیرون مرتب صدای تق تق می آید و من نمی توانم از تخم بیرون بیایم. احساس خفگی می کردم. درون یک دیواره ی تنگ گیر کرده بودم و نمی توانستم بیرون بیایم. زنده به گور شده بودم. خودم را به دیواره ها کوبیدم، کوبیدم و کوبیدم. انقدر که دردم گرفت و باز از خواب پریدم. این بار هم دوستم خواب مشابهی دیده بود. به او گفتم که ما چقدر شبیه هم هستیم و شاید همزاد همدیگر باشیم و به همین خاطر خواب های مشابه می بینیم. انقدر از پیدا کردن هم خوشحال بودیم و انقدر بالا و پایین پریدیم و شادی کردیم که خسته شدیم و خوابمان برد. خواب دیدم که سیبی در حال پوسیدن هستم که هیچ کس گازش نمی زند. زیبایی پوست قرمزم روز به روز کمتر میشد و چروک می افتاد. گرمم بود و عرق می کردم. ناگهان درونم حس بدی رشد کرد و حتی من را خورد! کرمی از درون بدنم بیرون خزید و من وحشت زده از خواب بیدار شدم. دوستم هم خواب دیده بود که گازش زده اند و از درد گاز از خواب پریده بود. سعی کردم آرامش کنم اما فایده ای نداشت. آرام نمی شد. می گفت که خیلی محکم گازش گرفته اند. از نگرانی دور خودم چرخ زدم و چرخ زدم و یک بار که برگشتم و دوستم را نگاه کردم، با تن بی جان او مواجه شدم. او مرده بود. او مرده بود. دوست من، همزاد من. او مرده بود. تکرارش می کردم اما باورش نه. اشک ریختم. به دور جسدش طواف کردم اما نزدیکش نشدم، به او دست نزدم. ساعت ها گذشت و هیچ حرکتی و کم کم باورم شد که او برای همیشه رفته است. خواب هایم دیگر داشت من را می ترساند. از دوری دوست مرده ام، انقدر گریه کردم که باز هم خوابم برد. خواب دیدم که شمعی هستم که می سوزد و آب می شود. انقدر سوختم تا تمام شدم و در یک پوچی بی انتها فرو رفتم. این بار به آرامی از خواب بیدار شدم و برایم سخت بود که باور کنم، هستم و شمع تمام شده ای نیستم. دیگر چرخ نمی زدم. خسته بودم و بی جان. انقدر بی حرکت ماندم که باز هم از بیکاری و کرختی و شاید هم مریضی خوابم برد. خواب دیدم که سکه ای بی جان هستم که دست به دست می شوم و به بالا پرت می شوم و با من شیر یا خط می اندازند. هر بار که به بالا پرتاب می شدم و پایین می افتادم، محکم بر سرم کوفته می شد. تحمل کردم. بار دیگر. بر سرم کوبیده می شد و یک نفر می برد و یک نفر می باخت. بار دیگر و من سهمی در این برد و باخت ها به جز کوفته شدن دستی بر سرم نداشتم. انقدر در اثر ضربات له شدم که با درد و کوفتگی از خواب بیدار شدم. این بار کمی ناله کردم و از درد چرخی زدم. دیگر یادم نمی آمد که هستم. سبزه یا سیب یا سکه یا شمعی در حال سوختن؟ داشتم چرخ می زدم که یک نفر دیگه را دیدم که کنارم چرخ می زند. شوکه به سمتش رفتم اما با مانعی برخورد کردم. بار دیگر خود را به مانع کوبیدم و بار دیگر و بار دیگر. دردم گرفت. دیگر جانی در بدن نداشتم. به مانع نزدیک شدم و به آن یک نفر دیگر خیره شدم. نفس هایم کند و سنگین شده بود. دیدمش که قرمز بود، مثل من. چشمان خسته و خواب آلودی داشت و به من نگاه می کرد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *