تا حالا شده بخوای یه داستان بنویسی، ولی برای شروع داستانت به مشکل بربخوری؟
شروع یه داستان معمولا سختترین بخش نوشتن محسوب میشه. چون باید توجه خواننده رو به خودش جلب کنه و باعث بشه مخاطب بخواد تا آخر داستان پیش بره. بنابراین انتظارات از فصل اول به عنوان نمایندهی داستان خیلی بالاست. با استفاده از یه سری تکنیکهای خاص میتونی به یه فصل اول خوب برسی، جوری که خواننده نتونه از متن کتاب چشم برداره. توی این مقاله میخوایم با هم بریم سراغ چهار بخش اصلی نوشتن یه فصل اول خوب و آخرش هم مقاله رو با یه تمرین به پایان برسونیم.
فصل اول داستان مثل دعوت نامه ای میمونه که مخاطب رو به درون داستان و فهمیدن ماجراهای بیشتر دعوت میکنه. ما به عنوان نویسنده باید فصل اولمون رو جوری بنویسیم که مخاطب نتونه دعوت ما رو برای فهمیدن ماجرا رد کنه.
فصل اول باید بتونه خواننده رو به دنیای داستان وارد کنه، شخصیتها و محیط رو معرفی کنه، باعث بشه مخاطب به داخل متن کشیده بشه و درگیر بشه. مخاطب باید از شخصیت اصلی خوشش بیاد و باهاش همراه بشه.
اگه فصل اول جذاب و جالب نباشه، مخاطب به راحتی از خوندن ادامهی کتاب منصرف میشه. برای همین فصل اول یه کتاب، فشار زیادی روش هست، میتونه باعث بشه یه کتاب پرفروش بشه و یا اینکه به راحتی توی دل قفسههای کتابفروشی گم بشه و بپوسه.
بخش اول: توسعه داستان
قبل از اینکه با هم وارد بخش توسعهی داستان بشیم، لازمه بدونی که داشتن یه چک لیست میتونه توی هر زمینهای مفید باشه. تصور کن رفتی خرید و حس میکنی چیزی رو فراموش کردی بخری، فقط کافیه یه چک لیست همراهت باشه تا چک کنی ببینی که آیا واقعا چیزی رو فراموش کردی.
نکاتی که جلوتر عنوان میشه میتونه چک لیست تو برای بخش توسعهی داستان باشه.
شاید الان از خودت بپرسی بخش توسعهی داستان یعنی چی؟ بخش توسعهی داستان جاییئه که ایدههات رو گسترش میدی و قبل از نوشتن داستان مطمئن میشی ایدهای که توی ذهنت داری به اندازهی کافی برای نوشتن پخته شده یا نه؟
اگه برای پیدا کردن ایده توی داستانت به مشکل برخوردی پیشنهاد میدم به این مقاله سر بزنی. (لینک به زودی)
برای توسعهی داستان باید یه دید کلی داشته باشی به آینده داستان، از جمله مسیری که شخصیت اصلی طی می کنه تا به هدف داستان برسه. به علاوه باید حواست به تغییرات محیط داستان و چشم اندازی که داستان به اونجا میرسه باشه تا برای ادامهی داستان به مشکل برنخوری.
مثلا اگه شخصیتت میخواد عشق رو پیدا کنه، به عنوان نویسنده باید بدونی بالاخره کسی که عاشقش هست رو پیدا می کنه یا نه؟ تا بتونی داستان رو به سمت اون هدف و نتیجه هدایت کنی. مثلا اگه قرار باشه به عشقش نرسه در طول مسیر داستان، بارها به شخصی که دوسش داره دروغ میگه و در آخر پس زده میشه.
همچنین باید از نیاز شخصیتت مطلع باشی. مثلا اگه شخصیت نیاز داره بفهمه با راستگویی ارزشش پایین نمیاد اون رو توی چالش هایی قرار بدی که با نیازش رو به رو بشه و آخر داستان با خودش بگه اگه از اول با کسی که عاشقش بودم صادق بودم، این همه مشکل به وجود نمی اومد.
با رعایت نکاتی که در ادامه گفته میشه، میتونی یه داستان رو قبل از نوشتن گسترش بدی.
1. با اقدام شخصیت داستان رو شروع کن.
توی شروع داستان باید کاری کنی که مخاطب متوجه بشه داخل چه زمان و مکانی قرار داره. معمولا خوانندهی داستان خوشش نمیاد که اون رو وسط جنگ یا صحنهی اکشنی که هیچ اطلاعی ازش نداره، قرار بدی و یا اینکه اون رو با مکالمهای که نمیدونه از زبون کی گفته میشه، گیج کنی.
به جاش میتونی اون رو با نشون دادن محیط و اقدامی از سمت شخصیت به فضای داستان بکشونی. بهعلاوه مخاطب، از شخصیتی که اقدام میکنه و تصمیم می گیره و مسیر داستان رو توی دستاش میگیره، بیشتر خوشش میاد تا شخصیتی که هیچکاری نمیکنه و محیط داستان باعث میشه به هر طرف کشونده بشه.
اجازه بده مخاطب ببینه که شخصیت میتونه بین انتخابای سخت تصمیمگیری کنه و حتی بین انتخابها گیر کنه. اینجا میتونی به این سوالات هم جواب بدی.
هدف شخصیت چیه؟ اگه به هدفش نرسه چه اتفاقی براش میافته؟ برای رسیدن به اون هدف لازمه چه اقدام و یا اقداماتی رو انجام بده؟ محیط و یا فضای داستان چه کمک و چه موانعی رو جلوی پای شخصیت قرار میده.
2. یه ویژگی از شخصیت نشون بده که باعث دلسوزی مخاطب بشه.
مخاطب توی اول داستان دنبال یه ویژگی توی شخصیت اصلی میگرده که بتونه باهاش همذاتپنداری کنه. داشتن یه ویژگی منحصر به فرد که قلب مخاطب رو توی مشتش بگیره و مخاطب رو دنبال خودش بکشونه، از ویژگی های اصلی این بخشه.
بنابراین یکی از بزرگترین عوامل برای به دست آوردن توجه مخاطب و همراه کردنش با شخصیت داستان وارد کردن یه ویژگی همدلانه به داستانه. در ادامه بعضی از این ویژگیها نوشته شده که به عنوان نویسنده میتونی ازشون استفاده کنی.
- شخصیت از خودش شایستگی نشون بده.
مخاطبها به ویژگیهایی مثل هوش زیاد شرلوک هلمز و یا سختکوشی زیاد جودی توی زوتوپیا جذب میشن. اینکه مخاطب میبینه شخصیت داره برای رسیدن به هدفش زحمت می کشه واقعا براش لذت بخشه. البته اصولا هدف نباید حتما چیز خوبی باشه توی سریال کره ای افتخار، شخصیت تمام ارادهاش رو به کار گرفته بود تا از کسایی که اذیتش کرده بودن انتقام بگیره.
- دوستای شخصیت.
میتونیم نشون بدیم که شخصیت دوستها و خانوادهای داره که بهشون اهمیت میده و حتی برعکس.
به علاوه شخصیت می تونه دشمن دیرینه داشته باشه که این دشمنی به قبل از تولد شخصیت هم برگرده مثل رومئو و ژولیت.
شخصیتی که آدمای زیادی رو دوست داره و آدمای زیادی هم دوسش دارن، جلب توجه میکنه و از اون جالبتر دشمنای شخصیت هستن که در طول ماجرا دنبال مشکل تراشی برای شخصیتن.
- شخصیت باید یه کار خوب انجام بده.
به قول بلیک اسنایدر شخصیت با نجات یه گربه میتونه خودش رو توی دل مخاطب جا کنه. یه کاری که باعث بشه حس کنیم یه قهرمان اون رو انجام می ده.
- یه ویژگی خاص متمایز کننده.
مثل زخم روی پیشونی هریپاتر و یا موهای قرمز ران ویزلی. یه ویژگی که به ما کمک کنه به سرعت شخصیتها رو از همدیگه تشخیص بدیم.
- آسیب پذیری مخفی.
میتونه یه تروما باشه و یا حتی یه فوبیا مثل ترس بروس وین از خفاش ها. یه رازی که شخصیت و مخاطب از اون خبر دارن و همین باعث ایجاد حس اطمینان توی مخاطب میشه که اون اطلاعاتی رو داره که بقیه توی داستان از اون خبر ندارن.
- در حق شخصیت بی انصافی میشه.
جایی که لازم بوده حقش رو بدن در حقش بیعدالتی شده و مورد ظلم و ستم قرار گرفته. مثل زمانی که اتوبوس مدرسه میتونست برای پیتر پارکر توی فیلم مرد عنکبوتی وایسته ولی به حرکت خودش ادامه داد، جوری که انگار پیتر اصلا وجود نداره.
مهم نیست شخصیت اصلی توی داستان آدم خوبی باشه یا اینکه شخصیت شروری باشه، با اضافه کردن این ویژگی ها مخاطب با شخصیت ارتباط برقرار میکنه و سرنوشت شخصیت براش مهم میشه و داستان رو باهاش ادامه میده. توی فصل اول هم یکی از اهداف ما اینه که باعث بشیم شخصیت و مخاطب با هم همراه بشن و اگه نتونیم توی فصل اول به این هدف برسیم مخاطب رو از دست می دیم.
3. زاویه دید و لحن داستان.
اینکه فصل اول رو با چه زاویه دید و لحنی می نویسی، مهم و تعیین کنندهست که آیا مخاطب با نوع زاویه دید و لحنی که توسط راوی داستان و یا شخصیت اصلی بیان میشه، ارتباط میگیره یا اینکه کتاب رو میبنده و می ره سراغ کتاب بعدی؟
لحن داستان با خوندن کتاب و نوشتن زیاد بدست میاد و هر نویسنده لحن مخصوص به خودش رو توی نوشتن داره. تاثیر لحن رو دست کم نگیر، یه لحن جذاب میتونه باعث بشه مخاطب بدون در نظر گرفتن محتوا، کتاب رو دنبال کنه.
به علاوه زاویه دیدهای متفاوت فرصت تجربههای متفاوت رو میدن و با توجه به شخصیت و داستانی که می خوای روایت کنی تصمیم میگیری از چه زاویه دیدی توی داستان استفاده کنی.
روایت اول شخص به خواننده اجازه میده تا بتونه افکار شخصیت اصلی رو مستقیم درک کنه و باهاش راحتتر ارتباط بگیره، در حالی که دیدگاه محدود سوم شخص ممکنه با پنهان کردن اطلاعات در مورد شخصیتهای مهم و داستانهاشون، حس کنجکاوی مخاطب رو افزایش بده، جوری که مخاطب برای فهمیدن طرز فکر شخصیت همیشه تشنه باشه.
اول شخص مثل کتاب پیش از آنکه بمیرم.
دوم شخص کتاب تو.
سوم شخص کتاب کتابخانه نیمه شب.
دانای کل کتاب هری پاتر.
با خوندن این کتابها می تونی راحتتر برای پیدا کردن لحن و زاویه دید اقدام کنی.
4. مخاطب هدف و ژانر داستان رو مشخص کن.
مخاطب باید اول ماجرا بفهمه داستان چه ژانری داره. بعضی اوقات برای نشون دادن ژانر میتونیم از یه دیالوگ و یا حتی یه وسیله استفاده کنیم که نشون دهندهی اون ژانر باشه، مثل یه عصای جادویی برای نشون دادن ژانر فانتزی و یا از گفته شدن یه حادثهی دلخراش بین روستاییا برای نشون دادن ژانر داستان ترسناک.
بعضی از اتفاقات خاص هم مستقیم به یه ژانر وصل میشن.
زندگی در مقابل مرگ: اکشن، ماجراجویی
زندگی در مقابل سرنوشت بدتر از مرگ: هیجان انگیز، ترسناک، رازآلود
عشق در مقابل نفرت: عاشقانه، در بعضی از موارد هم درام
5. نکتهی اخلاقی توی داستان
توی صحنهی آغازین داستان به نکتهی اخلاقی اشاره میکنیم. معمولا به صورت غیر مستقیم به شخصیت اصلی گفته میشه و شخصیت اصلی هم بهش اهمیت نمیده ولی توی پایان ماجرا خودش به اون نکته میرسه. بالاتر اشاره کردیم که خیلی اوقات نیاز شخصیت اینه که به نکتهی اخلاقی داستان پی ببره.
مثلا اگه شخصیت توی داستان زیاد دروغ می گه باید درک کنه صداقت چیزی از ارزشش کم نمی کنه.
6. تصویر یه روز عادی از زندگی شخصیت رو تجسم کن و باهاش همراه شو.
توی اکثر داستانها شخصیت زندگی عادی خودش رو داره تا یه اتفاق غیرمنتظره رخ میده و شخصیت رو از زندگی عادیش بیرون میکشه. بنابراین مهمه که نگاهی کوتاه، تاکید میکنم، کوتاه به زندگی شخصیت داشته باشیم. برای اینکه از زندگی شخصیت سر دربیاریم لازم نیست باهاش توی رستوران بشینیم. بلکه لازمه از اتفاقاتی بدونیم که به فرایند داستان مرتبط هست. مثلا اگه شخصیت اصلی عاشق دختری توی مدرسهست، جلوی آیینه توی اتاقش زیادی واسه مرتب کردن ظاهرش وقت میذاره تا شاید بتونه دختر رو تحت تاثیر قرار بده.
بخش دوم: شروع به نوشتن داستان
وقتی ایده داستان رو گسترش دادی و آماده ی نوشتن شدی، اولین چالشی که ممکنه باهاش مواجه بشی، نوشتن خط اول داستانه.
شاید قدیمها شروع داستان با جملهی روزی روزگاری یا یکی بود یکی نبود، کارساز بود، ولی برای این دوران جلب نظر مخاطب به این سادگیها نیست. اگه می خوای شروع داستان گیرایی داشته باشی از این روشها استفاده کن.
- شخصیت رو معرفی کن.
اکثر داستانها برای شروع روی معرفی شخصیت اصلی تمرکز میکنن و نشون میدن شخصیت کیه و توی دنیاش چه خبره.
مثل داستان فانتزی خدایان آمریکایی اثر نیل گیمن:
”سایه سه سال در زندان بود.”
توی اولین برخورد، ما یه اسم جالب داریم که دنبالش این سوال مطرح میشه، چرا این شخصیت زندانی شده؟
همون جوری که بالاتر هم اشاره کردیم، می تونیم برای شروع به یه ویژگی متمایز کننده هم اشاره کنیم.
”همهی بچهها بزرگ میشوند، به جز یکی از آنها.” اون شخص کسی نیست جز پیترپن.
اگه نگران اینی که چطوری ظاهر شخصیت رو توی شروع داستان توصیف کنی، می تونی این کار رو از طریق مقایسه بین شخصیتها و دیالوگها انجام بدی.
- موضوع داستان رو بیان کن.
باید شروع داستان، موضوع و یا ایدهی کلی داستان رو نشون بده و ذهن مخاطب رو درگیر خودش نگه داره. با بررسی این خط اول میتونیم بفهمیم که چجوری از ایدهی اصلی برای نوشتن خط اول داستان استفاده کنیم:
“صغیر و کبیر فرضشان این است که مرد مجرد پول و پَلهدار قاعدتا زن میخواهد.”
جمله اول نویسنده یعنی آستن تمایل مردم اون زمان رو به ازدواج اجتماعی پرمنفعت نشون می ده که هنوزم که هنوزه ذهن آدما درگیرشه. در ازدواج، ایدهی اصلی این کتابه و این ایده یا موضوعیه که در ادامهی فصول کتاب بررسی میشه.
- با جزئیات عجیب شروع کن.
فکرش رو بکن خط اول داستان با این جمله شروع بشه.
“ممکنه توی جهان شما 12 شب نیمه شب باشه ولی اینجا تا ساعت 13 نشه کسی به رختخواب نمی ره. درست فهمیدین اینجا ساعت ها 13 شماره داره.“
به علاوه این آغاز عجیب با شماره سیزده، خبر از یه اتفاق شوم و ماوراء الطبیعه میده.
- سبک روایت خودت رو نشون بده.
سبک روایت هر فردی منحصر به فرده و ممکنه برای یکی با شعرسرایی باشه و برای یکی دیگه یه جمله پندآموز از تاریخ.
- یه صحنهپردازی مناسب با ایدهی داستان داشته باش.
برای مثال اکثر اوقات نویسندهها توی فیلمهای ترسناک با اسبابکشی داستان رو شروع میکنن یا اگه داستان دربارهی یه بیماریه میتونیم داستان رو با صحنه پردازی دربارهی یه بیمارستان شروع کنیم تا شخصیت اصلی رو نشون بدیم که یه چند وقتیه اونجا بستریه.
- مخاطب رو با لحن شخصیت آشنا کن.
بهترین جایی که می تونی نظرات و حس شخصیت رو به صورت تاثیرگذار توی ذهن مخاطب قرار بدی شروع داستانه. طوفان افکار شخصیت که ناشی از یه موضوع قابل لمس برای مخاطبه در واقع یه راه ساده و موثر برای معرفی نگرش و لحن کلی شخصیت اصلی توی شروع داستانه.
- خط اول داستان باید خواننده رو وادار به پرسیدن سوال کنه.
مهمترین کاری که به عنوان نویسنده باید انجام بدیم اینه که توی ذهن مخاطب سوال ایجاد کنیم. سوالات، قویترین ابزار ما برای به دام انداختن مخاطبن، جوری که مخاطب باید به خودش بگه من می خوام بدونم چه اتفاقی داره میافته.
خویشاوندان اکتاویا باتلر با این موضوع شروع میشه:
در اخرین سفرم به خانه، یک دستم را از دست دادم.
به شخصه سریع کنجکاو میشم و دوست دارم بدونم چجوری و چرا یه دستش رو از دست داده؟
.
- توی مخاطب تنش ایجاد کن.
خط داستان نباید یکنواخت باشه و شما به عنوان نویسنده باید حواستون به سرعت دادن اطلاعات هیجان انگیز باشه تا مخاطب حوصلهاش از خوندن کتاب سر نره.
به عنوان مثال داستانی رو در نظر بگیرین که با یه تماس شروع میشه. دختری از پشت خط با صدای پریشون به شخصیت اصلی زنگ میزنه و عذر خواهی میکنه. اونم برای کاری که شخصیت اصلی از اون سردرنمیاره. اما قبل از اینکه دختر بتونه حرف دیگهای بزنه صدای جیغی از پشت خط میاد و بعدش صدای بوق تلفن.
- ایجاد یه درگیری یا یه تضاد همیشه کنجکاو کنندهاست.
درگیری اغلب یه عامل محرک توی یه داستانه. داشتن یه شخصیت در تضاد با شخصیت دیگه، در تضاد با خودش، در تضاد با جهان، با جامعه، با یه حیوون خونگی یا یه سیاستمدار یا یه جارو برقی و هر چیز دیگهای که فکرش رو بکنی. درگیری باید منطقی باشه بعضی اوقات درگیری دو تا عاشق برای رسیدن به یه معشوق رو داریم و بعضی اوقات درگیری گروهی از آدم ها باهمدیگه برای زنده موندن مثل سریال کرهای بازی مرکب.
این درگیریه که یه داستان رو هدایت میکنه و مخاطب هم نمیتونه به راحتی ازش بگذره و نادیدهاش بگیره. ساخت یه درگیری پیچیده زمان میبره، اما اگه بتونیم درگیری اصلی رو هر چه زودتر معرفی کنیم، خواننده رو برای خوندن کتاب راحتتر به دام میندازیم. مخاطب دوست داره بدونه چطوری گرهای که توی داستان گذاشتیم رو می خوایم باز کنیم. بنابراین باید حواسمون باشه هر گرهای رو توی داستان قرار میدیم، راه باز کردنش رو هم بلد باشیم.
یادت نره، کل این نکات تاکید به این داره که هر جملهای مینویسی باید مخاطب رو به خوندن جملهی بعدی، پاراگراف بعدی، فصل بعدی و در آخر کل کتاب تشویق کنه.
بخش سوم: نبایدها توی نوشتن فصل اول
- نباید با فصل اول کمالگرایانه رفتار کنیم. باید توی این فصل جایی برای اشتباه کردن بزاریم. به خودمون یادآوری کنیم نوشتن پیش نویس اول فصل اول واقعا سخته و توی ویرایش ها و یا پیش نویسهای بعدی فرصت تکمیل کردن فصل اولمون رو همچنان داریم.
- وقتی خواننده برای اولین بار فصل اول ما رو می خونه، نباید با اطلاعات زیاد دادن از داستان زدهاش کنیم و فقط باید به قدری اطلاعات دریافت کنه که ترغیب به خوندن بقیه داستان بشه.
- یه صحنهی کلیشهای توی اکثر داستانها زمانیه که شخصیت تازه از خواب بیدار میشه یا اینکه به تصویر خودش توی آینه نگاه میکنه و شروع به توصیف خودش می کنه. تا حد امکان از شروع داستان با این نوع صحنه ها خودداری کنین.
- توصیفات خسته کننده کمکی به مقدمه داستان نمی کنه. خواننده اول داستان نیازی به توصیف دقیق و پرجزئیات چهره ی شخصیت یا محیطی که توی اون قرار داره، نداره. مقدمه باید به قدری طولانی باشه که موضوع داستان رو پوشش بده و به قدری کوتاه که مخاطب رو برای خوندن فصلهای بعدی کنجکاو نگه داره.
- فقط جزئیاتی که توی روند داستان تاثیر دارن رو لحاظ کن، جزئیات ظاهری مثل زخم پیشونی هری پاتر، اجازه بده جزئیات بیشتر از ظاهر شخصیت رو مخاطب توی ذهنش تصور کنه.
- اگه نیازه توی فصل اول، به داستان فلش بک اضافه کنی، پیشنهاد میدم داستان رو از زمان گذشته شروع کنی یا از راه دیگه ای برای بیان چیزی که قصد داری به مخاطب انتقال بدی استفاده کنی. مثل عنوان کردن طلاق والدین توی یه دیالوگ. فلش بک میتونه به شخصیت و داستان عمق ببخشه به شرطی که توی جای درستی از داستان استفاده بشه.
- اگه تعداد شخصیت اصلی هاتون بیشتر از یکی باشن، هیچوقت با همه شخصیت ها همزمان شروع نکن. با یکی که توی داستان تصمیمات مهمتری می گیره شروع کن.
بخش چهارم: پایان داستان و تمرین
پایان فصل اول جاییه که به عنوان مخاطب و یا نویسنده بالاخره به یه سری چیزا رسیدیم، مثل اینکه شخصیت اصلی کیه و توی چه دنیایی زندگی میکنه و یا میکرده. سوالاتی توی فصل اول مطرح شد که مخاطب دنبال جواب اون سوالات توی فصل های بعدیه.
نکتهای که باید اینجا در نظرش بگيريم، روند داستان و ساختار فصل اوله. پیشنهاد میکنم فصل اولت رو کوتاه نگهدار طوری که از بقیهی فصلهات کوتاهتر باشه چون فصل اول جاییه که با اتفاقات و اقدامهایی که از طرف شخصیت اصلی انجام میشه، مثل یه دعوت نامه مخاطب رو به دونستن ماجراهای بیشتر دعوت میکنه.
اینطوری به صورت طبیعی مخاطب به فصل دوم کشیده میشه اما باز هم قبل از ورود به فصل دوم نیاز به یه قلاب داریم تا خوندن داستان رو ادامه بدیم، بنابراین اگه بخوام از نظر ساختاری بررسیش کنیم مثل این میمونه.
اقدام شخصیت، استراحت، اقدام شخصیت و همینطوری ادامه پیدا می کنه تا آخر داستان.
به عنوان مثال داستانی رو تصور کن که با این جمله شروع بشه.
انگار خون روی دستام بود، ولی مال من نبود.
شخصیتی رو داریم که به نوعی وسط صحنهی قتل گیر کرده، بدون اینکه چیزی یادش بیاد. یه افسر میاد و دختر که اینجا شخصیت اصلی ماست باهاش همکاری میکنه(اقدام). افسر می برتش توی ماشین و دختر سعی میکنه به یاد بیاره چی شده(استراحت).
میدونه با موندن توی ماشین فقط شرایط بدتر میشه، برای همین وقتی افسر حواسش نیست از ماشین پیاده میشه و فرار میکنه(اقدام).
اقدام، مثل این میمونه که شخصیت در حال حرکته و به جایی میره.
استراحت، مثل نفس کشیدن و فکر کردن باعث سکون شخصیت میشه.
توی حالت استراحت به مخاطب هم فرصت دادیم با خودش فکر کنه که این دختر کیه و چرا به این جنایت وصل شده؟!
البته ممکنه کل این فصل نسبت به فصل دوم استراحت باشه و توی فصل دوم شاهد ورود قاتل اصلی و صحنههای تعقیب و گریز باشیم.
برگردیم به انتهای فصل اول جایی که نیاز داری یه قلاب توی اون قرار بدی تا مخاطب به ادامهی ماجرا وصل بشه. قلاب اینجا مثل چسب بین اقدام، استراحت و اقدام هست. اگه بخوایم از مثال قبلی استفاده کنیم فصل آخر میتونه اینجوری تموم بشه که اون دختر فرار کرد و میدونست برای پیدا کردن حقیقت باید پیش چه کسی بره.
ما همیشه به قلاب هایی برای جلب نظر مخاطب نیاز داریم چه توی اول فصل و چه توی آخر فصل. قلاب در واقع یه سرنخه برای فهمیدن جواب معمایی که مطرح شده. گفتن جواب به صورت واضح مخاطب رو اونجوری که خودش معما رو حل میکنه، به وجد نمیاره.
قلابِ آخر باید خواننده رو اسیر این کنه که بخواد بدونه چی میشه؟ بهتره توی فصل دوم سرنخهایی برای رسیدن به جواب قرار بدین و حواستون باشه هیچ سوالی رو توی روند داستان بدون جواب نزارین.
حالا که فصل اولت رو تموم کردی وقتشه برگردی و یه دور از اول متنی که نوشتی رو بخونی. ببینی کجاها توی دام توضیح بیش از حد دادن به مخاطب افتادی و کجاها توضیح کامل ندادی. شاید هم وقتی شروع کردی به نوشتن فصل دومت دوست داشته باشی نشونههایی رو به فصل اول اضافه کنی که داستانت رو کاملتر و پر رمز و رازتر نشون بده.
تمرین:
برای تمرین می تونی فصل اول داستانی که همیشه توی ذهنت داشتی رو بنویسی. بعد از نوشتن هم اینجا برام بفرست. حتما می خونمش.
منابع:
How to Write a Good First Chapter: A Checklist (thewritepractice.com)
6 Tips for Writing the Opening Line of Your Novel – 2023 – MasterClass
First Lines: Writing the Best Opening In Your Story | The Writer (writermag.com)
دانلود کتاب غرور و تعصب (sarzamindownload.com)
https://youtu.be/NZSTcBRp8gg
https://youtu.be/F_NS-wJhWg0
https://youtu.be/VHWMAIZ-Kvo
سارا باقری
دمت گرم رعنا