دختر بچه ي شنل قرمز پوش جيغ كشيد . صداي جيغش انقدر بلند و ناگهاني بود كه از ترس به خودم لرزيدم . نگاه تندي به من كرد و در حالي كه به خود مي پيچيد گفت : دختر خانم پاتو بردار ! زودباش پاتو از روي سايه ام بردار .
من همچنان گيج و منگ ايستاده بودم و نگاهش مي كردم . او بار ديگر تكرار كرد : پاتو روش نذار .
و انقدر بالا و پايين رفت تا سايه اش را از زير پايم بيرون كشيد . چند دقيقه ي پيش همه چيز عادي بود . من در خيابان پشت سر دخترك قدم زنان حركت مي كردم . حواسم به او نبود . نه به او ، نه به آسمان ، نه به زمين ، نه حتي برگي كه روي شانه ام افتاده بود .
دخترك مهربانانه به سايه اش خيره شد و با سايه اش حرف زد . بعد اخم غليظي به من كرد كه بند دلم پاره شد و بعد برگشت و به راه خود ادامه داد . حس كردم اين موجود با بقيه موجوداتي كه دور و برم بودند فرق داشت . تفاوت زيادي بين افرادي كه در آن خيابان يا در پارك آن سوي خيابان بودند با آن دختر بچه احساس مي كردم . قدم هايم را تندتر كردم تا به كنارش رسيدم . او مرتب به عقب نگاه مي كرد و انگار مواظب كسي بود . سلام كردم و او در جوابم گفت : داشتي لهش مي كردي .
- چيو ؟ سايه ات رو ؟
باز يك نفر مي خواست پا روي سايه اش بگذارد كه دخترك متوجه شد و جا به جا شد و انقدر بالا و پايين كرد تا به قسمت خلوتي از پياده رو رسيد . به راهش ادامه داد و گفت : من همش مراقب سايه امم . نمیذارم توي چاله بيافته و گلي بشه . نمي ذارم كفش كسي كثيفش كنه . حتي نمي ذارم پرنده ها روش كارهاي بد بد بكنن .
خنديدم و گفتم : چه جوري به اين نتيجه رسيدي كه بايد مواظبش باشي ؟
با تعجب نگاهم كرد و گفت : معلومه دیگه! از وقتي به دنيا اومدم . چون سايه ام با من دنيا اومد . اولين روزي كه به دنيا اومدم فقط سايه ام رو ديدم . سايه بهترين دوستم بود چون منو تنها نمي ذاشت حتي مامان و بابام تنهام گذاشتن سايه همبازيم شد و هيچ وقت تنها نبودم تا اينكه يه روز بابام روي سايه من پا گذاشت ، مي دوني چي شد ؟
به نظر نه ساله میرسید اما حرفهایش بیشتر به دوازده ساله ها شباهت داشت .مشتاقانه پرسيدم : چي شد ؟
- دلم پيچ خورد . حالم به هم خورد و گريه ام گرفت چون سايه ام خيلي ناراحت شد از اون روز فهميدم بايد مواظبش باشم .
- ولي آخه هيچكي به سايه اش اهميت نمي ده !
- خوب واسه همينه كه هميشه يا ناراحتن يا تو خودشونن يا مشكل دارن يا داد مي زنن و دعوا مي گيرن . اگه خوب نگاه کنی اونايي كه مواظب سايه اشونن آدماي خوبیند كه همه دوسشون دارن .
- ولي تو اولين كسي اي كه مي بينم به سايه اش اهميت ميده .
خنديد و گفت: حتي گربه ها هم اينو مي دونن .
با اين حرف ايستاد و با انگشتش به پارك آن طرف خيابان ، به گربه اي اشاره كرد كه زير يك درخت نشسته بود . در همين لحظه پيرزني سبد و وسايل پيك نيكشو روي سايه ي گربه گذاشت . موهاي گربه سيخ شد و زود روي درخت پريد .به دخترك نگاه كردم . لبخندي دلسوزانه روي صورتش بود . نگاهي به سايه خودم انداختم و با خودم فكر كردم چطور يك دختر بچه انقدر مي داند ؟ سايه ام نحيف و رنجور و كلافه بود . مردي آمد و روي سايه ام پا گذاشت و رد شد . بلافاصله اخم كردم و قلبم درد گرفت . برگشتم تا به دخترك چيزي بگويم ولي دخترك نبود ، رفته بود . قدمي برداشتم تا به دنبالش بروم اما يك دست بازويم را محكم گرفت و تكان داد . صدايي از دور دست به گوشم رسيد كه لحظه به لحظه بلندتر مي شد .
- سارا بيدار شو ، بيدار شو ديگه .
***
خيره به عكس كودكي ام نگاه مي كردم . در اين عكس من شنل قرمزي به تن داشتم. من خودم را در خواب ديده بودم . وقتي با استاد روانشناسي ام در دانشگاه صحبت كردم متوجه شدم بايد به حرف دختربچه گوش كنم . استادم به من گفت سايه ات را بشناس و به روشنايي هدايتش كن .
گربه اي روي سايه ام پا گذاشت و من با ملايمت گفتم : پاتو از سايه ام بردار . میشه؟لطفا؟
گربه آرام كنار رفت . حتي گربه ها هم مي دانستند .
*الهام گرفته از روانشناسی یانگ