قصه خوار ِ قصه باز

«تماشاگر». امروز کشف کردم. کسی که هستم، همین است. «تماشاگر». می نشینم دنیاهای موازی آدم ها را تماشا می کنم. شاید واژه ی بهترش این باشد، من «قصه بازم» درست مثل عمویم که فیلم باز بود. قصه هایشان را گوش می دهم و قصه ی خودم را بین این همه قصه گم می کنم. خودم را در داستان طلاق مادر و پدرش گم می کنم، خودم را در بین داستان مرگ دوست پسرش در روز تولدش ، تنفر هر ساله اش از روزی که به دنیا آمد، روحی که هر شب می بیند گم می کنم. خودم را فراموش می کنم وقتی تصمیم می گیرد نامادری اش را با مرگ موش بکشد اما نمی تواند، لو می رود و در انباری زندانی می شود. آزاد که می شود انقدر غمگین است که در برابرم تصمیم به خودکشی اش را عملی می کند، با قدم های آهسته می رود وسط خیابان و مینی بوسی که با سرعت می آید آخرین لحظه ی قبل از برخورد می ایستد و او می آید هق هق می کند. خودم را زمانی گم می کنم که دوستش سه سال پیش مرد و هر روز از آن روز به شماره اش پیامک می زند و برایش نامه می فرستد. خودم را در بین تشنج های شبانه ی مادرش گم می کنم. زمانی که دستش را زیر دندان های مادرش می گذارد و خون می آید. خون! خودم، کم کم کمرنگ می شود، محو می شود وقتی او که عاشق ورزش بود حتی با عمل های جراحی پی در پی نمی تواند دیگر رویایش را دنبال کند. خودم؟ اهمیتی ندارد! پدرش مرد! مادرش مرد! دست راستم سوخته؟! می آید من را می کشد پشت دیوار، می گوید یک بسته قرص خورده، خودکشی کرده است و منتظر است قرص ها تاثیر بگذارند. لیوان های شیر پشت هم می خورانم به او، می روند بیمارستان فردا در صورتم جیغ می کشد که از تو متنفرم. یک تماشاگر قصه بازم که دست می برم به قصه هایشان اما دارم کم کم با آهنگ «تو نمی دانی» و «تو نمی فهمی» و «تو درک نمی کنی» بیدار می شوم. قصه قصه است اما قصه ی آنها قصه ی من نیست. جام من پر است از این قصه ها اما اعتبارش به نام من نیست. من یک تماشاگرم. یک حضور. یک سایه ی شگفت زده که در سایه ی آدم ها می جهد و همراه می شود، بی صدا می آید، بی صدا می رود. جام من پر است از این قصه ها اما دارم بیدار می شوم. دست خواهر یازده ساله ام را گرفته ام و از خط های راه راه عابر پیاده عبور می کنم و صورتم یخ زده، دستم را فشار می دهد، اخم می کند، حرف نمی زند. قصه تعریف نمی کند. مادرم خانه نیست. توی شهر نیست و حتی توی کشور نیست. هم زن خانه شده ام، هم مرد خانه! پلاستیک گوجه، خیار و چای لیپتون سبز و زرد در دستم تاب می خورد. خیلی وقت است که حس می کنم مادر شده ام اما نه فقط مادر ِخواهرم! قصه قصه است اما آن ها هیچ کدام قصه ی من نیست. خواهرم من را در آغوشش می گیرد و فشار می دهد. برایم قصه تعریف نمی کند چرا که این قصه دیگر قصه ی من است.

92/10/10

By آرزو ویشکا

نویسنده، مترجم، تولیدکننده محتوا و تسهیلگر حلقه های حمایتی جیپسی، مترجم کتاب سفر به انتهای دنیا - انتشارات پرتقال، فارغ التحصیل رشته مترجمی زبان انگلیسی دانشگاه بین المللی امام خمینی قزوین، علاقه مند به کتاب های توسعه فردی، روانشناسی، ادبیات ژانری و به خصوص گمانه زن، ادبیات ژاپن، مانگا، مانهوا، انیمه، فیلم و سریال، موسیقی پس زمینه بازی، فیلم و انیمه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *