خلاصه ی کتاب رایحهی زمان؛ جستاری فلسفی در باب هنر درنگ کردن
یادداشتی از لیلی قربانی
اول مشکل رو بررسی و تعریف کنیم:
ما زمان پریشی داریم که باعث میشه احساس کنیم زمان با سرعت در حال حرکته و ما نمیتونیم زمان حقیقی یا دیرند رو تجربه کنیم. زمان حقیقی یعنی” توالی ِحالاتِ خودآگاهیِ امری غیر مستقل از ناظر خودآگاه” و در تقابل با زمان فیزیکیه و نمیشه اندازه گیریش کرد.
زمان پریشی بحران انسان امروزی در ادراک زمانه ، ما زمان رو ناپیوسته،نابهنگام، بیرایحه و بیجهت درک میکنیم و برامون ضرباهنگ و کشش روایی نداره پس برای مدت طولانی نمیتونه راضی نگهمون داره و به زندگیمون معنا بده و باعث میشه از جهان تهی بشیم و دیگه ظرفیت ماندگاری و توانایی درنگ کردن نداریم که باعث ملال ژرف، اضطراب، بیقراریِ شتابزده و معناباختگی و بیسکنایی میشه.
انگار به جای مزه مزه کردن زندگی داریم سر میکشیمش.
حتی طرز راه رفتنمون هم فرق کرده؛ مضطرب و بی هدف و بی جهت شناوریم و از یه رخداد به یه رخداد میپریم. و دیگه نه عابر و رهنوردیم، نه پرسه زن پست مدرن و نه حتی زائر به تعبیری که زیگموند باومن داره که به نظرش انسان زائریه که جهان براش مثل بیابونه و در طی پیمایشش به امور بی شکل شکل میده و به امور قطعه قطعه تداوم میبخشه و از دل قطعات یک کل میسازه. زائر یک زندگی «پروژه محور» رو پیش میبره و جهانش جهت داره و مسیرش منظم و امن نیست.
ویژگی زمانپریشی شتابه، حالا از شتاب چی گفته؟
شتاب صورتی از شکستن سد زمانیه، چیزی وجود نداره که جریان زمان رو تنظیم کنه و مثل بهمن با سرعت تمام سقوط میکنه.
شتاب روند زندگی اجازه نمیده اشکال واگرا به وجود بیان و اشیا با یکدیگر فرق داشته باشن و فرم هایی مستقل ایجاد کنن( میشه ربطش داد به نبود فردگرایی)
شتاب ما میتونه به خاطر ترس از مرگ باشه،
مرگ جبر و خشونتیه که از بیرون زندگی رو نابهنگام پایان میده اما اگه مرگ “نتیجه”ی زندگی باشه دیگه جبر و خشونت نیست و تنها به این روش میشه زندگی رو به تمامی زندگی کرد و بهنگام مرد( البته به نظر هایدگر و نیچه)
این تصور که شتاب مدت زندگی رو چند برابر میکنه یه محاسبه ی ساده لوحانه است که در اون تحقق یافتن رو با فراوانی قاطی میکنیم.
زندگی تحقق یافته رو نمیشه با نظریه های کمی توضیح داد.همونطور که هیچ روایتی صرفا متشکل از فهرست کردن رخدادها نیست و مستلزم ترکیب خاصیه که بهش معنا بده.طول زندگی بخش اندکی از جهانه و ما باید به عرضش هم توجه کنیم.
زمان به دلیل این آشفتگی هیچ قدرت نظم دهنده ای نداره و عمر ما دیگه براساس نقاط عطف، پایان ها، آستانه ها و گذارها تقسیمبندی نمیشه و ما از یک زمان حال به زمان حال دیگه میپریم و پیر میشیم بدون اینکه پیر شده باشیم و نابهنگام میمیریم.
بعد از لحاظ تاریخی بررسی کرده که انسان زمان رو چطور تجربه کرده:
ما دو شکل زمان داریم: زمان اسطوره ای که خودش رو تکرار میکنه و این تکرار سیر تاریخ رو معین میکنه. در این حالت رابطه انسان با زمان پرتاب شدگیه. این زمان مثل تصویر ثابته.
بعد از دوران روشنگری زمان تاریخی مطرح شد که خطی و پیش رونده است و به سمت پایان جهان نمیره. رابطه ی انسان با این زمان با آزادی تعریف میشه. اینجا انسان به آینده طرحافکنی میکنه. اگر این خط تنش روایی خودش رو از دست بده به نقاطی تجزیه میشه که بدون جهت در حال حرکت اند.
زمان اسطوره ای جاش رو به زمان تاریخی داده بنابراین یه تصویر ایستا تبدیل شده به یک خط ممتد.
حالا در زمان ما تاریخ داره جاش رو به اطلاعات میده که طول، مرکز، جهت و گستره روایی نداره و بر سر ما آوار میشه و فاقد رایحه است.
در صورت از دست رفتن تنش روایی زمان اتمیزه میشه. مابین نقاط ناپیوسته خلا وجود داره که در اون هیچ اتفاقی رخ نمیده و هیچ احساسی شکل نمیگیره و این خلا به ملال منجر میشه و تهدید آمیز جلوه میکنه چون جایی که هیچ اتفاقی رخ نمیده و قصد انجام هیچ کاری نیست ما حس مرگ میگیریم و برای اجتناب ازش اجازه میدیم که احساسات سریعتر به دنبال یکدیگر بیان و در نتیجه شتابی از توالی رخداد ها شکل میگیره که تا مرز هیستری شدت پیدا میکنه و به تمام ساحت های زندگی سرایت میکنه و به هیچ وجه به ما مجال درنگ نظرورزانه نمیده
در زمان اتمیزه شده چیزی رخدادها رو بهم متصل نمیکنه و در نتیجه هیچ چیزی باعث ایجاد تداوم نمیشه و ما زمان حقیقی رو تجربه نمیکنیم.
به این ترتیب ادراکمون با حالتی غیرمنتظره یا ناگهانی مواجه میشه که به اضطرابی مبهم دامن میزنه و حتی همین باعث میشه مفهوم های اجتماعی مثل قول دادن و تعهد و وفاداری که همه منوط به زمان اند (به این معنا که با تعهد به آینده و محدود کردن افق آینده زمان حقیقی و تداوم را ایجاد میکنن) معناشون رو از دست بدن.
اینجا از اولین پیشنهادش برای حل این مشکل حرف میزنه: روایتگری.
زمان ناپیوسته زمان بی رایحه است. زمان ناپیوسته با تبدیل شدن به زمان حقیقی شروع به پخش بو و رایحه میکنه و این زمانی رخ میده که شامل تنش روایی بشه و عمق و وسعت و فضا پیدا کنه.روایت به زمان عطر و رایحه
میبخشه.
بین بی معنایی و شتاب رابطه وجود داره اما نه رابطهای علّی و یک جانبه. شتاب تنها توضیح ممکن برای ناپدید شدن معنا از زندگیمون نیست. در واقع اتفاقات به دلیل نبود جاذبهی معنا از هم فاصله میگیرن و نه برعکس، یعنی اتفاقات دیگه در مداری نیستن که توسط رابطه ی معنادار بهم گره بخورن و به اتم هایی تجزیه میشن که در ابرفضایی بی معنا دور خودشون میچرخن.
از سکون هم حرف میزنه:
توضیح میده که شتاب و سکون ممکنه متناقض به نظر برسن ولی دو روی یک سکه ان و هر دوشون نتیجهی بی جهتی اند و اینکه نمیدونیم راهی کجا هستیم.
رخدادها بدون اینکه ردپایی عمیق از خودشون به جابگذارن و به تجربه تبدیل بشن به سرعت جای هم رو میگیرن و به دلیل نبود گرانش معنا مواجهه با چیزها گذراست. هیچ چیزی مهم، موثر و اساسی نیست و هیچ نقطه ی عطفی ایجاد نمیشه. و وقتی نتونیم تصمیم بگیریم که چه چیزی مهمه همه چیز بی معنا میشه و به دلیل وجود انبوهی از اتصالاتِ احتمالیِ هم ارزش و جهت های بالقوه امور به ندرت به پایان میرسن و ناتمومی میشه وضعیت دائمی ما.
اگه سعی کنیم سریعتر زندگی کنیم در نهایت سریعتر میمیریم. نه تعداد کل رخدادها بلکه تجربهی دیرند زندگی رو کاملتر میکنه. توالی سریع رخدادها منجر به خلق امر دائم و ماندگار نمیشه. معنا و تحقق یافتن رو نمیشه بر اساس مبانی کمی توضیح داد و زندگی ای که با سرعت تمام بدون ماندگاری و درنگ زیست میشه زندگی کوتاهیه، مهمه نیست که حجم تجربیات زیاده.
مسیر همون مقصده برای همین در راه بودن اهمیت زیادی داره اگه غایت ما تنها نقطه ی جهت گیری شده باشه در اون صورت فاصلهی مکانی تا مقصد میشه مانع و باید هر چه سریعتر از میان برداشته بشه.
شتاب تلاشی برای ناپدید کردن کامل فاصله هاست اما بدون فواصل زمانی ما با صرف کنار هم قرار گرفتن بی ساختار و بیجهت رخدادها رو به رو ایم. فواصل زمانی نه تنها ادراک بلکه زندگی رو هم شکل میدن.
این اتفاق حتی در ادبیات مدرن هم رد پاش دیده میشه: با پیش رفتن رمان زمان تندتر و تندتر میگذره به طوری که در صفحات اول فقط چند ساعت از زمان روایتی کتاب گذشته و سپس روز ها و هفته ها رو به تصویر میکشه و در انتهای کتاب ماه ها و سالها در چند صفحه فشرده میشن. روایت مستلزم تمایز و گزینش رخدادهاست و ناتوانی در خلق ترکیب روایی و ترکیب زمانی باعث بحران هویت میشه و راوی نمیتونه رخدادها رو در اطراف خودش بچینه.
بحران در ادراک زمان بحران هویت است.
کافیه انسان نگاهی عمیق تر به هستی داشته باشه تا متوجه بشه همه چی در هم تنیده شده و خرد ترین جز با کل جهان در تعامل و ارتباطه.
عصر شتاب فرصتی برای عمق بخشیدن به ادراک نمیده. تنها در اعماق هستی فضایی باز میشه که در آن هر چیزی خودش رو به دیگری میچسبونه و باهاش وارد تعامل میشه و همین صمیمت هستی جهان رو معطر میکنه.
حقیقت هم از روابط بین رویدادها شکل میگیره و زمانی رخ میده که اجزا جهان به دلیل شباهت یا نوع دیگه ای از قرابت باهم وارد تعامل و گفت و گو میشن، به یکدیگه رو میآورن و وارد رابطه میشن و با هم دوست میشن.
استعاره سازی هم تمرین حقیقته. چون شبکه ای غنی از روابط رو در هم میبافه و طرح تعامل و ارتباط بین چیزها رو آشکار میکنه. استعاره سازی با اتمیزه شدن هستی مقابله میکنه.
زیبایی هم امریه که بسیار دیرتر و در پرتو چیز دیگه ای و یا حتی در اهمیت یادآوری یک خاطره ظاهر میشه. زیبایی وجود خودش رو مرهون دیرند و جمع بندی نظرورزانه است. این درخشش و جذابیت آنی و لحظه ای نیست که زیباست بلکه پستاب چیزهای تازه در تامل و درنگ نظر ورزانه است که طی اون اشیا از زیبایی و جوهر خود پرده بر میدارن که متشکل از رسوبات زمانه و درخشش فسفری ساطع میکنه( به نظر من رنگش فسفری نیست ولی )
حالا یه مسئله اینجا ایجاد میشه که ما رو به سمت پیشنهاد دوم میبره. مسئله اینه اگه روایت نداشتیم چه کار باید بکنیم. یا با لحظه هایی که ربطی به روایتمون ندارن.
روایت کردن قوسی از تعلیق رو ایجاد میکنه که توالی رخداد ها رو با معنی بار میکند ورای شمارش صرف این تعلیق رخدادها رو به داستان تبدیل میکنه.
زنجیره یروایی عناصری رو که به نظم و تریتیب روایی تعلق ندارن از گردونه خارج میکنه. به یک معنا روایت همواره نقطه ی کور داره.
در این لحظه امکان رهایی وجود داره، انگار ادراک از زنجیره های روایت و قید و بندهاش رها میشه. ادراک شناور میشه و در تعلیق میمونه و به چیزهایی دسترسی پیدا میکنه که جایی در مسیر روایی ندارن پس تعلیق با لذت در خوشامدگویی به ناشناخته ها همراهه. این لحظه عمق وجودی دارن و این عمق به حضور صرف در آنجا معطوفه. و زمان به جای اینکه خودش رو به صورت افقی در مسیر روایی بسط بده به صورت عمودی عمیق میشه.
فواصل بین رخدادها دقیقا مناطق مرگ هستند و جان در رخوت و سستی فرو میرود ، لذت بودن با ترس از مرگ در هم میتند و به دنبال شعف افسردگی و حتی افسردگی هستی شناختی میآید. پس درلحظه های خارج از روایت صرفا حضور در لحظه رو پیشنهاد میده.
در این لحظات ما در خودمون آرام و قرار داریم.
و ذهنمون خالی میشه، هر ذهنی که از چیزهای بیهوده خالی باشه به زمان خوب دست میابد. اتفاقا تهی بودگی ذهن به زمان عمق میدهد. این عمق هر نقطه از زمان را با کل هستی و با جاودانگی پیوند میزند.
شتاب رو میشه به ناتوانی در فهم سکوت و امر پایدار و آهسته هم نسبت داد. شتاب عدم تاب آوردن ارامش رشد پنهانه و نداشتن قدرت تشخیص لحظاتی که گذرا نیستند و ابدیت را میگشایند.
وجود واقعی آهسته است و عصر شتاب عصر آشفتگیه همین باعث به وجود اومدن نیاز به خلاص کردن خود از “از هم گسیختگی” و به “جمعیت خاطر رساندن” بیدار میشه.
هویت روایی فقط پیوند برقرار میکنه در حالی که راهکار هایدگر دست یابی به نوعی گستردگی نخستینی و گم ناشده ی تمامیت اگزیستانسه که بی نیاز از به هم پیوستگه. یعنی مداومتی که در آن تقدیر و تولد و مرگ و اونچه بین اونهاست در اگزیستانس خود به نحوی مرتبط نگه داشته بشن. یعنی گستردگی تماما تقدیر گونه که در اون مسیری دنبال نمیشه ما درنگ میکنیم و در لحظه حضور داریم.
رخدادها، اشکال و نوساناتی وجود دارن که فقط با نوعی نگاه نظرورزانهی طولانی قابل دسترسی ان و از نگاه پر جنب و جوش پنهان میمونن. چیزهایی که ظریف، زودگذر،نامحسوس، جزئی و معلق اند و از هرگونه دسترسی خشونت آمیز طفره میرن .
نگاه نظر ورزانه اونها رو آزاد میگذاره و بهشون اجازه میده تا در فضا و درخشندگی مختص به خود رها باشن.
این نوع نگاه تمرین دوستی است.
نگاه نظرورزانه طولانی همواره نگاهیست که در اون کشش درونی و میل به سوی شی منحرف و بازتابانده میشه. تامل و اندیشیدن عاری از خشونتی که خاستگاه تمام شادی کشف حقیقته و با این واقعیت مرتبطه که ناظر در پی آن نیست که شی را به خود الحاق کنه.
نگاه طولانی و نظرورزانه حفظ فاصله با اشیا رو تمرین میکنه بی آنکه نزدیکی خودش رو با اونها از دست بده. صورت بندی مکانیش میشه: نزدیکی از راه دور .
به ملال از نگاه هایدگر هم میپردازه:
در گویش جنوب غربی آلمان زمان کشدار یا همان ملال به معنای غم غربت داشتنه و ملال ژرف کشش به زادبومه. آن زادبوم وجود داره و به ما مربوطه اما به عنوان چیزی که در جست و جویش هستیم چون این حال و هوای بنیادی ما به هنگام ملال ژرف ما را به سمت همهی حواسپرتی هایی میکشاند که روزانه از سوی چیزهای عجیب و هیجان انگیز به ما عرضه میشود.
حتی بیشتر از این احتمالا این ملال ژرف در قالب میل به سرگرمی عبارت است از کشش پنهان ناشناخته سرکو بدشه و اجتناب ناپدیر به زادبوم. یعنی غم پنهان غربت یا همان مکانی که بهش میگیم خونه.
ملال با ولع و نیاز به امر شگفت انگیز همراهه که به کرات به طور مستقیم و به انحای مختلف فورا ما را با خود میبرد و دیرند جای خود را به بیقرار یمداوم میدهد
نه خود بیشتر بلکه جهان بیشتر و نه افزایش فعالیت بلکه درنگ بیشتر طلسم ملال را میشکند.
پیشنهاد سوم توجه به اوقات فراغت مون هست البته با توضیح خاصی که خود کتاب ارائه میده:
اوقات فراغت وضعیتی از آزادیست که بدون اجبار و الزام و زحمت و نگرانیه.
سکون نظرورزانه اولویت اوله و همه ی فعالیت های دیگه باید به نفع این آرامش باشن و دوباره به اون ختم بشن.
اوقات فراغت فراتر از کار و عدم فعالیته. مهارت خاصیه که فرد باید مشخصا اون رو آموزش ببینه و تمرین ارامش یا قطع رابطه نیست.
در این زمان به جای تنبلی و کرختی جست و جو و کشف حقیقت مایه مسرت میشه و درنگ و تعلل در اون مستلزم تجمیع حواسه.
فعالیت محض که فقط امر یکسانی رو ادامه میده باعث میشه که ما از حیث تجربه فقیر بشیم. کسانی که نمیتونن مکث و درنگ کنن به آنچه کاملا متفاوته دسترسی ندارن. . فرد هر چقدر بیشتر فعال شود پذیرای تجربه نمیشه. آنچه مورد نیازه نوع خاصی از انفعاله، فرد باید مجال نزدیک شدن آن چیزی رو به خود بده که از فعالیت سوژه کنشگر طفره میره.
تجربه کردن، خواه تجربه ی یک شی یا شخص به این معنا که این چیز برای ما اتفاق میافته و با ما مواجه و بر ما مستولی میشه، ما رو بهم میریزه و ما رو متحول میکنه.
محمد
فکر کنم از اولین زمانی که این یادداشت رو خوندم تا حالا چندین مرتبه از خانم لیلی قربانی تشکر کردم !
هر خلاصه کتابی به دلم نمیشینه و لزوما هر کتابی رو علاقمند نیستم خلاصه اش رو دقیق بدونم. این یادداشت هم جامع و مانع خلاصه شده و هم کتاب ظریفی برای فهمیدن هستش.
از اینکه منتشر کردی ، سپاسگزارم 🌻
نگین
خیلی جالب بود ممنون از لیلی عزیز و تیم جیپسی. یکجورایی دغدغه ی این روزام بود و همزمانیش برام جالب بود و بهم چسبید ممنونم🩷🌷