جاش گفت: ولی خوش حالی راحت سراغ ونسا نمیآد. برای بعضیها شاید کسانی مثل من خوشحالی مثل چیزهای دیگهایه که خیلی بدیهی میدونیمشون مثل تعادل گوش داخلی یا ضربان منظم قلب یا توانایی خوابیدن هنگام شب. برای ونسا این طور نیست. انگار این تعادل گوش داخلی رو نداشته باشه. من و تو توی خیابون راه میریم و زمین نمیخوریم؛ زمین خوردن برای ونسا یه پیش فرض همیشگیه. زمین نخوردن برای اون موفقیت به حساب میآد. چیزیه که باید براش تلاش کنه ولی تو همه ی اینها رو خودت میدونستی- من نمیدونستم.
داستان از اینجا شروع میشه که جاش دوست پسر ونسا از آمریکا نامه ای به هلن خواهر ونسا که ساکن انگلیسه مینویسه و ازش میخواد که به خواهرش سر بزنه و در مورد اینکه دست خواهرش شکسته و اینکه به اتفاق عادی نبوده میگه از اونجایی که ونسا سابقه افسردگی و فرار از خونه داشته هلن به پدرشون آلن خبر میده تا توی رسیدگی به خواهرش همراهیش کنه. آلن و کتی مادر و پدر هلن و ونسا قبلا از هم جدا شدن و چند سال قبل هم کتی مادر هلن و ونسا مرده. ولی اونا خیلی در موردش حرف نمیزنن چون آلن طاقت دیدن گریه دختراش رو نداره. اما در طول داستان متوجه میشیم که آلن طاقت چیزهای دیگه ای رو هم نداره. احساس بی کفایتی میکنه میترسه و توی تنظیم هیجاناتش همون قدر آسیب پذیر و شکننده ست که دختراش.
جيمز وود ،نویسنده منتقد و مقاله نویسی که هم برای گاردین هم نیویورکر کار کرده درباره کتاب گفته این داستان رو تحت تاثیر فوت مادرش نوشته و بعد تحت تاثیر حضور بچه هاش بوده. مادرش برای رفاه بچه هاش سخت کار می کرده ولی هیچ وقت آدم خوش حالی نبوده و حتی انگار وظیفه مذهبی خودش میدونسته که خوشحال نباشه و برای همین رگه های مذهب هم توی داستان هست.
به نظرم بزرگترین نقطه ضعف این کتاب توضیحات پشت جلدش بود که تصور اشتباهی از محتوای کتاب بهت میده: چرا هر چیزی که دوستش داریم از دستمون در میره؟ چرا زندگی برای بعضیها دشوارتر از بقیه پیش میرود؟ چرا آنها شبیه هم نیستند و چرا طلاق یا مرگ برایشان مثل باقی مردم بخشی از زندگی نمیشود؟ آلن کوئری شصت و هشت ساله، معمار و بسازبفروش موفق انگلیسی و دو دخترش هلن که توی حوزه موسیقی کار میکنه و ونسا که معلم فلسفهاست همه توی کارشون موفق هستن ولی جز این موفق بودن وجه اشتراک دیگهای دارن؟ به نظرم کتاب خیلی مستقیم سراغ این سوالها نمیره یا حتی جواب خاصی بهشون نمیده. در واقع شما جواب سوالها رو باید از خارج این کتاب و بر اساس درک و فهم و تجربه زیستتون بیارین و تحلیل کنین و با اتفاقات کتاب تطبیق بدین.
داستان یه برش هنرمندانه از چند روز زندگی خانوادهایه که چند تا تروما رو پشت سر گذاشته ولی کامل درک و هضمش نکرده: طلاق مادر و پدر خانواده و تشکیل دادن زندگیهای مجزا و مرگ مادر خانواده. یه اجتناب از مواجه با سوگ توی تک تک اعضای این خانواده موج میزنه و من دوس داشتم مواجههاشون خیلی مفصلتر رخ بده اما حتی توی باز کردن گره حسهاشون هم مینیمال عمل میکنن. و خیلی واقعی بود. زندگی واقعی اغلب ما معمولا انقدر که توی اغلب کتابها اکستریمه اکستریم نیست. توی داستان اغلب ماجرا از دید آلن داره تعریف میشه و اضطراب مرگ و ترس از مردن رو خیلی قشنگ نشون میده بهمون. چیزی که در واقع یکی از مانعهای اصلیش برای ارتباط با خودش و دختراشه. انقدر جزییات داشت که تقریبا مطمئنم شخصیتهای این کتاب واقعی هستن نه خیالی. برای من خوندنش خیلی التیام بخش بود چون انگار داشتم داستان زندگی خودم رو میخوندم. داینامیک روابط خانوادگی تا حد زیادی با تجربیات من همخونی داشت.
کتابهای زیادی درباره حال و هوای به فرد افسرده نوشته شده مثل کتاب حباب سیلویا پلات و کتاب زوال بشری دازای اوسامو اما این کتاب تمرکزش بیشتر از دیدگاه کسیه که میخواد برای فرد افسرده یه کاری انجام بده از دیدگاه یه پدر نگران و دلسوز. و شاید قشنگی داستانش این باشه که انگار داره میگه اگه میخوای به یه فرد افسرده کمک کنی، شاید اول باید شجاعت این رو داشته باشی که به خودت و مواجه ات با یه سری حس های سخت کمک کنی برای تمام قد حضور داشتن کنار کسی که بهت نیاز داره اول باید کامل به خودت وصل باشی.
البته اینم باید اضافه کنم که کتاب از زاویه دید هلن- دختری که مجبور شده جای مادرش رو بگیره و والدسازی شده و از زاویه دید ونسا هم داستان رو یکم باز می کنه اما بیشتر تمرکزش روی آلن و رابطه اش با دختراشه. یعنی دیدن زاویه دید دخترها به نظر من در خدمت درک کردن داینامیک رابطه اشون با پدرشونه.
اسم کتابهایی که ماجراش حول محور افسردگی بوده باشه مخصوصا اگه دید متفاوت يا عمیقی بوده باشه برام توی کامنتها بنویس. رمان یا غیر داستانی مثل کتاب تلخ و شیرین یا ناتور دشت.