فقدان حضوری آشنا

قبرستان تازه آباد رشت، میان صدها قبر مرمر سفید و مشکی ایستاده بودم. گل گلایل سفید را آنجا درک کردم و نوشته های حکاکی شده ی «مادر» و «پدر» درون یک قلب بر روی سینه ی گورها را. داشتند «بابا جون» را می شستند. بوی گلاب می آمد. حرف از خرید سنگ قبر بود، حرف از قبری که کنار گور «بابا جون» برای «مامان جون» خریده بودند. نمی گذاشتند جلو برویم. می گفتند بچه ها نباید بروند و من و دختر عمویم آنجا، میان یک دریا چهره های سیاهپوش غریبه و ناآشنا ایستاده بودیم و به در غسالخانه خیره شده بودیم و حتی نمی فهمیدیم که دقیقا غسالخانه یعنی چه! میخکوب و بی صدا پاهایمان روی زمین قفل شده بود. فقط به ما گفته بودند که آنجا می شویند. مرده ها را! چطور می شویند را نمی دانستم، اینکه پدر و عموها و عمه هایم آنجا چه می کنند را نمی دانستم. اینکه درد دارد یا نه را… . من بهت زده خیره نگاه می کردم و سعی می کردم بفهمم اما نمی خواستم. درک کردن برایم ناخوشایند بود. ترجیح می دادم عصبانی باشم. عصبانی به خاطر رفتن و نماندن پای آن قول ها و وعده وعیدها. عصبانی از دنیا و عصبانی از باباجون که من را هوایی کرده بود. دیگر گالری نقاشی ای در کار نبود، من از نقاشی متنفر بودم. در آن لحظه من تا ابدیت از نقاشی متنفر بودم. دست های یازده ساله ام را مشت کرده بودم و هر لحظه عصبانی و عصبانی تر می شدم. صدای جیغ و فریاد و زجه ای از پشت در غسالخانه به راه افتاد و دست های من شل شد. عمه ی کوچکم را نشناختم وقتی صورت سفیدش از شدت گریه قرمز ِقرمز شده بود و کشان کشان از غسالخانه بیرونش کشیدند. پاهایش انگار توان نداشت، بازوهایش را محکم گرفته بودند و می کشیدند و من نمی توانستم باور کنم. نمی توانستم بفهمم چطور ممکن است او عمه ام باشد؟ احتمالا یکی دیگر از افراد فامیل بود. نمی توانست عمه باشد. می توانست؟ بازوهایش را گرفتند و از کنار ما رد شدند…کشان کشان رد شدند! یک جسد با ملحفه ای سفید رویش، آوردند و من آن حضور را حس نمی کردم. آن حضور گرم را که به من لبخند می زد. لپ های سرخ گل انداخته و عطر همیشگی ای که فضا را پر می کرد. آنجا نبود. پوچ و بی معنی بود اگر به دنبال آن حضوری که نیست راه می افتادم. همان نقطه ای که بودم ایستادم یا شاید هم فقط گمان کردم که ایستاده بودم. فاصله ام با آن حضور بی حضور همان قدر بود که قبلا بود. جمعیت دور چاله جمع شدند و عمه ام باز زجه زد…و باز هم…و باز هم… . پدرم را دیدم که بینی اش سرخ شده بود و یک گوشه، آرام خیره نگاه می کرد اما اشک هایش را نتوانستم از آن فاصله ببینم. نگاه کردم، به حرکات عجیب این دریای غریبه نگاه کردم. به صلوات ها و قرآن ها و واژه هایی که هیچ کدام را نمی فهمیدم. چرا این همه سر و صدا می کنند؟ چرا آرام نمی گیرند؟ «مامان جون» کنار تلی از خاک نشست و با سنگ رویش کوبید و زمزمه می کرد و حرف می زد و من انگار برای شنیدن واژه هایش کر شده بودم. می شنیدم چه می گفت اما انگار نمی شنیدم. اشک نریختم. حتی یک قطره و نمی فهمیدم چرا! چرا من گریه نمی کنم؟ چرا زجه نمی زنم؟ چرا آنجا سنگ شده ام؟ فقط آن صحنه در ذهنم تکرار می شد و هنوز هم تکرار می شود. صحنه ی سنگ کوبیدن بر قبر باباجون، تو گویی در ِخانه اش را می زد. آنجایی؟ آنجایی؟ باباجون؟ پدر بزرگ؟ پدرم؟ همسرم؟ من اینجایم. اینجا. بر زیر تلی از خاک و سنگ. اما من، آن حضور را حس نمی کردم.

 

همیشه به دفترچه خاطرات اعتقاد داشتم. همیشه! از همان اولین سالی که شروع به نوشتن به صورت جدی و مستمر کردم. سال 82…عید سال 1382… چند ماهی پس از اینکه باباجون مرد.

 


دوم بهمن 1392 تولد یازده سالگی خواهرم، وقتی به دنیا آمد یازده سالم بود. پنجم دبستان. سال ِدست های کثیف. درگیری های عراق و به خصوص کربلا که مرتب خبرهایش در اخبار پخش می شد. سال خواب های تعبیردار من. خواب دندونی که از فکم افتاد و پاهای کوچک من دوان دوان روی پله های مدرسه ی مهد تربیت وقتی که گفتند مادرت در دفتر است. امتحان قرآن و مادر باردارم در کنار ناظم مدرسه.

-مامان حالت بد شده؟

-برو وسایلت رو جمع کن بیا پایین. می خوایم بریم یه جایی.

صبح پدرم خانه نبود. گفتن اینکه اتفاقی افتاده سخت نبود. بعدا فهمیدم که سه صبح به مقصد رشت راهی شده… . در تاکسی نشسته بودیم. کنار شکم ورم کرده ی مادرم. کنار خواهرم که هنوز آن داخل جا خوش کرده بود. به خوبی به خاطر دارم که به خاطر اخبار کربلا و مسافرت پدر و مادر ِ مادرم پرسیدم:

-حاجی مامان حاجی بابا چیزی شدن؟

مادرم یک نگاه بهت زده تحویلم داد و چیزی نگفت. چیزی نمی گفت. هر چه می گفتم چیزی نمی گفت. با من حرف نمی زد، طوری که انگار این بچه نمی فهمد. این بچه چه می گوید؟ این بچه…این بچه… . وسط لباس ها و کنار چمدانی که در حال جمع کردنش بود نشسته بود و می گفت باید برویم شمال. تلفنی با خواهرش حرف می زد و از حرف هایش فهمیدم. خودم فهمیدم. هر چه رمزی حرف می زد، من باز هم فهمیدم.

-مرده؟ مرده؟ باباجون مرده؟ من می دونم. من می دونم باباجون… .

بغضم می شکند. ساعت جیبی. همین سه ماه پیش برای اولین بار با پول تو جیبی ام یک ساعت جیبی به او هدیه دادم. دوچرخه ی آبی. گالری تابلوهای نقاشی من! چرا مرد؟ حق نداشت بمیرد. پس من چه می شوم؟ من می خواستم نقاش شوم. دیگر گریه نمی کنم. تا مادرم سعی می کند در آغوشم بگیرد شوک ناشی از خبر من را پس می زند، اشک ها خشک می شوند و شروع می کنم به جمع کردن وسایلم.

***

گوشه ای ایستاده ام و من از بین این بیست نفری که جلوی خانه ی مامان جون ایستاده اند فقط یک نفر را میشناسم که جلوی آمبولانس است. دعوا می شود و من نمی فهمم که چرا دعوا می کنند. نمی فهمم که بابا جون دو زن داشته است. نمی فهمم که پدر و عمه و عموهایم یک خواهر ناتنی دارند! من این ها را آن زمان نمی فهمم. بهت زده به جسدی نگاه می کنم که زمانی پدربزرگم بود. پدربزرگی که باباجون صدایش می زدیم و همیشه با لبخند و لپ های گل انداخته نگاهم می کرد، طوری که انگار من نوه ی محبوبش باشم. دختر ِبزرگ ترین پسرش، پسری که با به دنیا آمدنش خانواده را از پاشیدن نجات داد! جلوی تلوزیون می نشست، اخبار نگاه می کرد اما گوشش سنگین بود و مامان جون هر از گاهی برایش داد می زد که تلوزیون چه می گوید. می رفتم مغازه اش یک سطل پلاستیکی می گرفتم برای شن بازی، گاهی عروسک پلاستیکی ای هم به من می داد تا دو هفته ای که آنجا هستم سرگرم شوم. یادم است یک شب توی مغازه تشنه ام بود، از تشنگی در پستوهای آن مغازه ی بزرگ به دنبال آب می گشتم، نمی دانم چند ساله بودم اما شیر یک تانک را پیدا کردم و دهانم را چسباندم و قلوپ قلوپ بنزین خوردم!

باباجون که زنده بود، همه دور هم جمع می شدند. هر سال…هر سال…و با هم کباب می خوردیم. هنوز هم وقتی کباب می خورم، طمع حضورش را می دهد. طمع یک جمع بزرگ خانوادگی. بعد از باباجون ما دیگر به آن شکل دور هم جمع نشدیم.

***

***

وقتی پدربزرگم مرد 11 سالم بود. امروز تولد 11 سالگی خواهرم بود. امروز پدربزرگ دوستم مرد. خواهرم هرگز پدربزرگم را ندید. من کنایه ی دنیا را می فهمم یا نمی فهمم؟ امروز گریه کردم. جای آن یازده سال پیش که هیچ اشکی نریختم گریه کردم. جای تمام به نفهمی زدن های خودم، تمام انکارها و تمام عصبانیت هایی که از او داشتم. جای تمام کارهایی که از بعد از رفتنش نکردم. نقاشی ای که ادامه ندادم، دوچرخه سواری ای که با دوچرخه ی آبی ای که هدیه داده بود یاد نگرفتم.

و من رویای نویسنده شدن را مدیون مرگ باباجونم. مقاله ای در مورد بهترین روز و بدترین روز زندگیم که من را به دنیای نویسندگی هل داد. نقاط عطف این چنینی در زندگی.

راستش را بگویم. اگر بخواهم چیزی را بگویم که به هیچ کس نگفته ام. اگر بخواهم اعتراف کنم. می دانم که جایش خوب نبود. بعد از مرگ…اگر بعد از مرگی در کار باشد. می دانم که جایش خیلی خوب نبود. همان دوران خوابش را دیدم. دیدم که لبخند می زد اما جایش خوب نبود.

حتی وقتی غریبه ها بر سر مزارش به من می گفتند که چطور من نوه ی محبوبش بودم و چطور با افتخار ساعت جیبی ای که من به او هدیه داده بودم را به لباسش می آویخت و به تمام مغازه داران دیگر نشان می داد تا بگوید نوه ی پسری ام برایم خریده است، تسکین من نبود. تسکینی وجود نداشت. هیچ وقت تسکینی وجود نداشت.

By آرزو ویشکا

نویسنده، مترجم، تولیدکننده محتوا و تسهیلگر حلقه های حمایتی جیپسی، مترجم کتاب سفر به انتهای دنیا - انتشارات پرتقال، فارغ التحصیل رشته مترجمی زبان انگلیسی دانشگاه بین المللی امام خمینی قزوین، علاقه مند به کتاب های توسعه فردی، روانشناسی، ادبیات ژانری و به خصوص گمانه زن، ادبیات ژاپن، مانگا، مانهوا، انیمه، فیلم و سریال، موسیقی پس زمینه بازی، فیلم و انیمه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *