موسیقی و تجربه احساسات سرکوب شده

تا حالا شده یه آهنگی حرفای ناگفته‌تون رو بزنه؟!

«پریسا اینا چه آهنگاییه تو این سن گوش می‌دی؟ اذیت نمی‌شی؟»

ستاره این سوال رو ازم پرسید. نمی‌دونستم باید چی بهش بگم. فک می‌کنم اون زمان 28 سالش بود، یه بچه‌ی 5 ساله داشت به اسم خورشید که صورت‌ِ گرد، چشمای عسلی و موهای خرماییِ حالت‌داری داشت، مثل مامانش. همیشه دوست داشتم جاش باشم. ستاره خیلی خوشگل بود. همیشه از وظایف خونه‌داری و مسئولیتاش با آب و تاب برامون حرف می‌زد؛ از اینکه واسه شوهرش چی می‌پزه، چی می‌خره، چی می‌پوشه! وقتی از سفرایِ تهرانش برمی‌گشت ماهشهر، برامون از مهمونیا و خریداش تعریف می‌کرد. می‌گفت من همه‌ی خریدام رو از بازار بزرگ، عمده انجام می‌دم. ستاره لباسای خاصی می‌پوشید. نیم‌تنه، تاپ‌های دکلته‌ی پلنگی و آستین بندی‌های رنگی؛ لباسایی که من حتی اجازه‌ی فکر کردن بهش رو هم نداشتم. اگه 28 سالم بود، دوس داشتم مث ستاره باشم: خوشحال، آزاد، خوشگل.

اون زمان ما، واسه خریدای سالانه می‌رفتیم شیراز. جایی که آدماش (دختراش)، مغاره‌هاش، رستوراناش، روزا و شب‌هاش با دنیای کوچیکِ من، زمین تا آسمون فرق داشت. تقریبا تمام لباسام از زیر فیلتر بابام رد می‌شد. یه بار از یه بوتیک خاص، تو سینما سعدی، یه مانتو‌ی بنفش خریدم که از بالا تا پایین، دکمه‌های ریلیِ ریز داشت. واسه شیراز خیلی خاص بود، چه برسه واسه ماهشهر! از اون مانتوهایی که می‌تونستم پنج‌شنبه‌ها که با دوستام می‌رفتیم سینما 218(پاتوق دختر پسرای نوجوون)، با اعتماد به نفس بپوشم. آخه همیشه از لباسایی که تنم می‌کردن، خجالت می‌کشیدم چون سلیقه‌ی من نبود. مانتو رو 30 تومن از فروشنده خریدیم. وقتی من و مامان رسیدیم خونه‌ی فامیلامون، بابام ازم خواست مانتو رو بپوشم. می‌دونستم نمی‌ذاره حتی یه بار تنم کنم و باید می‌رفت تو کلکسیونِ لباسایی که قایمکی می‌پوشیدمشون.

مانتو رو پوشیدم. خودم رو منقبض کردم تا به خیال خودم، برجستگی‌هام رو فرو بدم. با ترس تو هال رفتم. خدا خدا می‌کردم اگه عصبانی بشه جلوی فامیل سرِ فحش رو بهم نکشه. مامانم هم استرس داشت. وقتی روبروی بابام قرار گرفتم از سر تا پام رو نگاهِ کش‌داری کرد، چشماش که به تهِ مانتو رسید، انگشت اشاره‌ی سمت راستش رو بالا آورد و چرخوند. حالا نوبت پشتِ مانتو بود.

صحنه‌ی ترسناکی بود. مث همیشه از استرس یخ کرده بودم ولی این بار تا سر حدِ جنون عصبانی بودم. جز دیوارِ کرم رنگ خونه‌ی فامیل هیچی نمی‌دیدم. می‌دونستم چه جوری داره از پشت، نگام می‌کنه. با لحن سرد و تهدیدآمیز همیشگیش گفت: برین پسش بدین این اولش، این آخرش.

تکیه کلامی که بعد از گفتنش، هیچ راه برگشتی نبود.

آب دهنم رو آروم قورت دادم. بدون اینکه یه کلمه به زبون بیارم، نگاهم رو چرخوندم. با بغض به مامانم نگاه کردم. همیشه وقتی بابام عصبانی بود، با این نگاه‌های کوتاه، با هم حرف می‌زدیم. فردا با مامان برگشتیم خیابون سینما سعدی. از اینکه به فروشنده بگم مانتو رو نمی‌خوام، خیلی خجالت می‌کشیدم. مامان مث همیشه فرشته نجات شد و رفت مانتوی دکمه ریلی بنفشه رو پس داد.

ولی ستاره خیلی با من فرق داشت. همیشه تو ساک ورزشیش یه ماتیک خوش رنگِ قرمز بود. مطمئن بودم از اون باباهای امروزی داره که دل تو دلشون نیست که دختراشون رو بعد از دیپلم بفرستن خارج، پیش باقیِ فامیلاشون. در برابرش احساس عقب افتادگی و حقارت می‌کردم. الان هم ستاره بود که می‌گفت:

«پریسا اینا چه آهنگاییه تو این سن گوش می‌دی؟ اذیت نمی‌شی؟»

 نمی‌دونم چرا حرف آدمایی که بهشون غبطه می‌خوردم، سنگین‌تر بود. زل زده بودم بهش؛ به چشمای عسلیش که با تعجب نگام می‌کرد، جمله‌ش تموم شده بود ولی لباش هنوز باز بود. همون ماتیک قرمزش رو زده بود. اون تنها کسی بود که توی تیممون، حتی واسه تمرینات، ماتیک قرمز می‌زد. رنگ من! ولی من و ماتیک قرمز؟ جوابی برای سوالش نداشتم. احساس شرم می‌کردم، همیشه می‌ترسیدم بچه‌های تیم متوجه بشن، تو زندگیم چی می‌گذره. در حالی که صورتم از خجالت داغ شده بود، یه لبخند گشاد زدم و گفتم: «چی؟ من؟!!… نمی‌دونم!»

وقتی ازم دور شد، دور و برم رو نگاه کردم، هندزفری رو تو گوشم، محکم‌تر فرو کردم، صدای آهنگ رو پایین آوردم، تا هیچ کی صداش رو نشنوه. آهنگ شروع شد:

شبی که آوازِ نیِ تو شنیدم
چو آهوی تشنه پیِ تو دویدم

دوان دوان تا لبِ چشمه رسیدم
نشانه ای از نی و نغمه ندیدم

تو اِی پری کجایی که رخ نمی‌نمایی
از آن بهشت پنهان دری نمی‌گشای

ماشین ونِ تیم، وارد ماهشهر شد. داشتیم از تمرین والیبال برمی‌گشتیم. تمرینامون «ممکو» بود، یه نیم‌چه شهرستان کوچیک، حوالی ماهشهر، که جز سالن ورزشیِ بزرگش، به قول بابام، مفتش، گرون بود. تقریبا جز خونه‌های شرکتی و یه فروشگاه مواد غذایی و یه مدرسه هیچی نداشت.

من همیشه آخرین نفر بودم که از سرویسِ پیاده می‌شدم. این انتظار برام، مثل انتظار ویبره خوردن گوشیم و اِس ام اس اومدنِ یار، دلچسب بود. این جوری کم‌تر تو خونه بودم. جای همیشگی من تو سرویس تیم، آخر سمت راست بود. ته سرویسِ، علاوه بر اینکه جایِ بچه شَراس، خلوت خوبی هم برای خیال پردازیه، لحظه‌هایی که می‌تونی نخندی و نخندونی! هر آهنگ من رو وارد دنیای جدیدی می‌کرد: آهنگای قمیشی مجبورم می‌کرد که دلتنگ و همیشه عاشق باشم! با آهنگای گوگوش احساس رهایی و جسارت می‌کردم، با آهنگای خیلی قدیمی مثل بنان، بغضام، اشک می‌شد و صدای فرامرز اصلانی من رو وارد خلسه‌های نجات بخش می‌کرد.

دیگر از سقفِ زمانه
آفتابی بر نمی تابد مرا
کلبه جانم دگر بار روشنایی نیست
درکنار پنجره دیگر گل اندامم نمی‌ماند
شهر خالی مانده بی او آشنایی نیست
کوچه باغان گذشته خالی از فریاد شب گرد و غزل گشته
باغِ سرسبز جوانی ها خزانی شد
سالها بی بودنت بودم، تن به هر بیهوده فرسودم
جمع این مطلب زدم من، زندگانی شد

اون زمان با هر آهنگ یه داستان شیرین می‌ساختم. داستانایی که آخرش همون می‌شد که من دوس داشتم. طعم شیرین داستانای خیالی بهم کمک می‌کرد، دووم بیارم. اون زمان زیاد کلمه نمی‌دونستم ولی عجیب، احساسات، تو بدنم می‌لغزیدن. شادی، غم، استرس و ترس مثل یه ماهی زنده تو بدنم حرکت می کردن! فقط نمی دونستم اسمشون چیه.

 15 سالم بود. چون توی کلمات فقیر بودم، آهنگا از احساساتم، کلمه می ساختن. پونزده سالگیم مث الان نبود،

عجله‌ای تو کار نبود. اون وقتا اجازه می‌دادم کلمه‌ها آروم آروم منو با خودشون، هر جا که می خوان ببرن.

یه جورایی مثلِ (اون روزای) قمیشی:

خودش می بردت هر جا دلش خواست

به هر جا برد بدون ساحل همونجاست

اون زمان برای بزرگترا همین کافی بود که هر روز چند تا 20 بیاری خونه و سر و گوشت نَجنبه، این مدلی احساس امنیت می کردن، چون یکی بود که داشت، تو دنیای واقعی، آرزوهاشون رو تیک می‌زد و البته حسرتای خودش رو! کی حواسش به محتوای آهنگام بود؟ ولی ستاره خوب فهمید یه چیزی سر جاش نیست. راستش خودمم نمی دونستم یه چیزی که نه، هیچی سر جاش نیس ولی دنیا واسه من اون جوری، دنیا بود.

ما هم فک می‌کردیم باقی‌ خونه‌ها هم همین مدلیه دیگه. اصلا دنیای متفاوت از این عجیب بود. خوشی رو پس می‌زدیم، نه من! هممون…

تو فیلم برادرانِ لیلا، علیرضا(نوید محمدزاده) به لیلا(ترانه علیدوستی) می‌گه:

شما راس می‌گین، من آدم ترسویی‌ام، شاید باورت نشه من از اتفاق‌های خوبم می‌ترسم. وقتی همه‌چی خوبه، منتظر می‌مونم تا یه اتفاق بد بیوفته. همین مریم! اینقد خوب بود نتونستم نگهش دارم. بعدا تو کارخونه رفتم سراغ دختری که از اول عیب و ایراداش معلوم بود. آخرشم به خاطر عیب و ایراداش ولش کردم.

من از آدمی که نقص داره بدم میاد، از آدمی که بی نقصه می‌ترسم، ینی چی؟! من از اون مغازه هم می‌ترسیدم، چون من حتی از خوشبختی هم می‌ترسم!

علیرضا من بودم. از جای امن می‌ترسیدم، از آدم امن می‌ترسیدم، از توجه می‌ترسیدم. الانم، از خودم می‌ترسم.

یادمه سال 81، بعد از کلی دعوا و قهر و البته شرط و شروط سرِ معدل، ما هم مثل باقی بچه‌های کوچه، صاحب کامپیوتر شدیم. این قد واسه گوش کردن آهنگ ذوق داشتم که یادم رفت ما آخرین نفر تو کلِ کوچه و فامیل بودیم، که کامپیوتردار شد.

به محض اینکه از مدرسه بر می‌گشتم، کیفم رو روی تخت پرت می‌کردم، دکمه‌ی پاور رو با خوشحالی فشار می‌دادم. تا ویندوز اِکس پی بالا می‌اومد، لباس فرمی که تو تنم زار می‌زد رو، درمی‌آوردم. اولین آهنگ رو می‌ذاشتم و در حالی که پام رو روی میز کامپیوتر انداخته بودم، ورق بازی می‌کردم. اکثر اوقات با یاسمن سرِ اینکه، کی اول پشت کامپیوتر بشینه، دعوا می‌کردیم. من خوش شانس بودم، که کامپیوتر تو اتاقم بود. تا آخرین لحظه‌ی روز ازش کار می‌کشیدم. خوبی کامپیوترای اون زمان این بود که سنگین بود و به سختی جم می‌شد. بابام دیگه نمی‌تونست هر زمان که یه بادی می‌وزید یا دم امتحانا، اونو ازم جدا کنه، مثل موبایل بدبختی که بیشتر از اینکه تو دست من باشه، تو کیف سامسونت بابام بود!

آهنگا بهم کمک می‌کردن، اشکام راحت‌تر بریزن. مقاومت، در مقابل بعضی آهنگا خیلی سخت بود. منم اجازه می‌دادم آروم اشکام پایین بیاد. اون زمان خیلی، گریه کردن عجیب نبود. به لطفِ مدرسه، به گریه کردن و گریه دیدن عادت کرده بودیم. آخه هر دقیقه، یکی سر نمره، گیر دادنای همیشگی سر پشت لب و ناخن و نامه به والد، گریه رو بغل می‌کرد.

هر روز دم غروب، نوبت آهنگ (جزیره‌ی) سیاوش قمیشی بود و بعد از اون (یه دیواره ی اصلانی). آخ که اینا خوراک آبغوره گرفتن بود. بی‌خودی هم گریه نمی‌کردم. عاشق شده بودم! دوس داشتم با لباسای موردعلاقم، مث باقی دوستام، برم تو کوچه تا ببینمش، ولی اجازه نداشتم.

بازی کردن تو کوچه، با پسرا و حتی زمان بازی پسرا، از 10 سالگی ممنوع بود، خصوصا وقتی پسر همسایه دم در بود. بهترین زمان برای قانون شکنی، عصرکاریای بابام بود. از ظهر تا 11 شب صدای آهنگ رو جوری تو خونه بلند می‌ کردم تا از تو کوچه بشنوه. تا اومدن بابام هر آهنگی رو که دوس داشتم، می‌‌تونستم گوش بدم. یه بار یادمه تابستون بود و با خونواده سفر رفته بودیم. تو جاده‌‌ی محمودآباد به بابام سی دی رپ مورد علاقم رو دادم گفتم اینو بذار. از بس حمیرا برامون نالیده بود، فس شده بودیم. اون زمان فلاکت، تواِی‌اِف‌اِم، ارلان طعمه و 0111 ترکونده بودن. دقیقا یادم نیست چه آهنگ رپی بود و چه خواننده‌ای بود که وسط آهنگ یه فحش غیرناموسیِ ریز ول داد، من و یاسی در حالی که درون خودمون در حال آزادسازی مواد شیمیایی بودیم(از ترس) به بابام زل زده بودیم. منتظر بلای آسمونی نازل شده بودیم که یهو بابام چون پشت فرمون دستش به ما نمی‌رسید، سی دی مورد علاقم رو از پنجره ماشین پرت کرد بیرون. نمی دونم به خاطر ترس و شوک از دست دادن سی‌دیم که کلی واسه رایت کردنش تلاش کرده بودم، تا کجا نُطُق نمی‌ زدم!

عصرا که هوا یکم خنک می‌شد، بعد از کلی اینور‌ و‌ اونور کردن لباس و مدل موهام، می‌رفتم تو کوچه یا دم در می‌نشستم، حتی زمانی که اون دم در بود. گاهی وقتا از پسر همسایه سی دی آهنگ می‌گرفتم. با خوشحالی کل سی دی رو تو کامپیوتر آبی رنگم، خالی می‌کردم و قایمکی بهش پس می‌دادم. وقتی آهنگا رو می‌ذاشتم، به این فکر می‌کردم که اون داره اینا رو واسه من می‌خونه و این جمله قشنگا، حرفای اونه. موسیقی پناهگاه رویایی من بود؛ خونه جنگلی چوبی که همیشه آرزوش رو داشتم.

تو خونه، هیچکی اهل حرف زدن نبود. مخالفتای همیشگی بابام با روشای کهنه و بی‌فایده بمون گوشزد می‌شد. ما بچه‌ها اصولا، به عنوان فرد حساب نمی‌شدیم. ارزش، علاقه و فکرا موروثی بود. همه‌چیز طبق قانون(احترام بزرگتر واجبه) تو سرمون فرو می‌رفت. خشمم، به زورگویی و تفاوت چشمگیر خونوادم با کسای دیگه، روز به روز بیشتر می شد اما هیچ وقت اجازه بروز نداشتم و این زهر تو وجود خودم ته نشین می‌شد. سرکوب فردیت و خشم روال بود، واسه همین اکثرا حالم بد بود اما نمی دونستم چِمه؟!

 برعکس خونه‌ ویلاییِ آجر قرمزی که، توش زندگی می‌کردیم، هیچ چیزی داخلش قشنگ نبود. حرف یکی بود و هیچ وقت عوض نمی‌شد. خیال پردازی بی‌خود و مسخره بود. زیبایی نحس و نجس بود. بازی کردن دردسرساز و اضافی بود.

ستاره راس می‌گفت من نباید توی اون سن اون آهنگا رو گوش می‌کردم، ولی اون آهنگا حرفای نگفته‌ی من به من بود! حرفایی که حتی توی سرم هم ممنوع بودن. ناگفته‌هایی که به مرور تو دریای تاریکِ ترس، غرق می‌شد.

تو پونزده سالگی فهمیدن اینکه چه حسی دارم سخت بود. اون زمان احساساتم، نه برای خودم و نه هیچ کس دیگه معتبر نبود. نشستن با غم، ترس و خشم ینی ضعیف بودن و همین روز به روز منو، تو درک احساساتم فقیر‌تر می‌کرد. یادمه اون زمان فقط می‌تونستم بگم: حالم بده. کلمه‌ی دیگه‌ای واسه احساسات ناخوشایندم بلد نبودم. اگه هم بلد بودم کی روش می‌شد یا جرات می‌کرد به زبون بیاره؟ چون یه چیز دردسرساز به حساب میومد. بزرگترا همیشه می‌گفتن که باید خانوم باشم، عاقل باشم، بالغ باشم. از نظرشون کسی که بالغه جوری رفتار می‌کنه که خونواده ومدرسه ازش انتظار دارن؛ یه ماشین تولید کننده بیست تو مدرسه و یه دختر بی دردسر تو خونه. اما خانوم بودن،نفسمو تو خونه‌ی آجرقرمزمون تنگ می‌کرد. غم و خشم حس‌هایی بودن که همیشه مثل یه گنبد خاکستری بالا سرم بودن. به مرور خودمم این جوری فکر کردم که احساسات ینی ضعف. واسه همین با خندیدن قایمشون می‌کردم تا نشون بدم همونی شدم که می خواستین. اما در مقابل موسیقی بی‌سلاح بودم. موسیقی، احساسات و حرفای فروخوردمو صدا می‌زد، واسه همین با آهنگا کنار غمام می‌نشستم و تو دل آهنگا واسه توصیفِ خودم کلمه پیدا می‌کردم. بعضی آهنگا عجیب، مَن بودن!

حالا 33 سالمه. الان بهتر می‌فهمم چرا کلمات نجات بخشن؟ فرقی نداره تو شعرای فروغ باشه یا تو آهنگای قمیشی یا تو کتابای النا فرانته یا توی یه موسیقی بی‌کلام و یا حتی صدایِ بارون! وقتی از کلمه خالی و از احساس پُریم، خوبه یه آهنگ، یه کتاب، یه شعر، یه دوست، به جامون حرف بزنه.

By پریسا اسماعیلی

خیلی وقته دارم درون خودم سفر می‌کنم یه جورایی فک می‌کنم بخوام هم دیگه نمی‌تونم وایسم! کشفِ چیزای مختلف راجع به خودم بِهم معنا می‌ده و تعریف کردنش واسه آدما، جونِ ادامه دادن اینجام تا از تجربه هام بگم

3 thoughts on “موسیقی و تجربه احساسات سرکوب شده

  • رعنا ترشیزیان

    یک سری از قسمت‌هاش رو با خودم یادگاری می‌برم🥺🙏✨️
    وقتی از کلمه خالی و از احساس پُریم، خوبه یه آهنگ، یه کتاب، یه شعر، یه دوست، به جامون حرف بزنه.
    خیلی خفن نوشتی نتونستم یک ثانیه هم خوندن رو متوقف کنم و تا پایانش بدون لحظه‌ای توقف خوندم.🌸💕
    خیلی قلم خوبی داری❤️✨️

    پاسخ
  • سارا باقری

    پریساااااا
    دمت گرم
    چقدر خوب نوشتی
    منم چون نمیتونم خیلی راحت حس هام رو توصیف کنم، از موسیقی و کتاب کمک میگیرم.
    اونا باعث میشن که بیشتر خودم رو بشناسم

    پاسخ
    • پریسا اسماعیلی

      مرسی از نظرت سارا گلی🤘🏽💋

      پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *