تقریبا 2 سالی میشه که متوجه شدم چیزی که باعث میشه اکثر کارام رو تحت فشار انجام بدم، اضطرابه. همیشه از اینکه بهم بگن استرسی، نفرت داشتم! اصلا گفتن آدم استرسی بار منفی داره که ما مث نقل و نبات به سمت هم شلیک می کنیم.
آخه گفتن اینکه فلانی خیلی استرسیه؟! یا تو آدم استرسی هستی، چه سودی داره؟
الان می فهمم زمانی که بهم می گن استرسی، چه حسی بهم دست می ده، حس خشم و شرم رو با هم تجربه می کنم، چون فک می کنم، استرس داشتن یه جور نقطه ضعفه.
مواجه شدن رو در روی من با اضطراب تو دوران ارشد خوندم بود. یه بار یکی از دوستام در حالی که خیلی آروم و خونسرد بود، بهم گفت:
پریسا این کارایی که تو داری با صد درصد توانت انجام می دی، فقط 40 درصد انرژی می خواد، چرا اینقد سخت میگیری؟
انگار آب سرد روم ریختن، چون واسه این که شاگرد اولِ بی نقصی باشم، خیلی تلاش کرده بودم. یادمه تو اون لحظه، اصلا جمله ش رو درک نکردم که داره دقیقا راجب چی حرف می زنه ولی فهمیدم چیز خوبی بهم نگفت.
ارشد خوندن برای من وقت جبران بود، اونم یه جبران افراطی!
توی کنکور نتونستم رتبه خوبی بیارم. منم مث هزارون نفر دیگه همون شاگرد زرنگه بودم که سال به سال تو درساش افت می کرد. هر چی به کنکور نزدیک تر می شدم، بیشتر خودم رو می باختم. اینقد فضا رقابتی و افراطی بود که ماهیت کنکور، مقایسه شدن با بقیه، سرخوردگی تو آزمونایِ قلم چی، افسردم کرد.
زمان دانشجویی، اوایل اضطرابای مزمنم بود. هنوز اون قدر اسپاسم عضلانی نمی گرفتم ولی بی قراری رو خیلی تجربه می کردم. بخوام از بی قراری بیشتر بگم، واسم این جور بود که نمی تونستم لحظه ای یه جا بشینم، اگه در حال انجام یه کاری بودم، تو فکر کار بعدیم بودم و وقتی در حال انجام کار بعدی بودم، تو فکر کار بعدی!
با اینکه کارام فوری نبود و نیاز به عجله کردن نداشت، جوری انجامشون می دادم که انگار آخر شب باید، به یه آدم خشک و سختگیر جواب پس بدم و فک می کنین اون آدم سرزنشگر کی بود؟…
نکته جالب اینه که هیچ کاری بهم احساس رضایت نمی داد. الان این جور فکر می کنم که اون کارا یه مسکن بود برای بی قراریام که وقتی اثرش می رفت تازه متوجه می شدم که چه دردی دارم، واسه همین مسکن بعدی رو می بلعیدم.
تو یه پادکست که راجب کمال گرایی می خوندم، گفته بود، آدمای وسواسی از یه وظیفه و کار مهم دارن فرار می کنن. اونا همه کار می کنن که کار اصلی رو انجام ندن و اون رو به تعویق بندازن.
کار مهم واسه من این بود؛ هیچ کاری نکردن!
ایستادن و دست از کنترل آینده برداشتن چیزی بود که بیشتر از هر چیز بهش نیاز داشتم ولی حجم اضطرابی که این توقف بهم می داد، غیر قابل کنترل بود. در نتیجه یه عالمه کار واسه خودم می تراشیدم که فک می کردم مناسب و ضروریه، نه کارایی که دوسشون دارم و این قدر به لیستم اضافه می کردم تا از پا در بیام.
همیشه منتظر بدترین سناریو بودم. نگرانی رو به این حجم از شتاب اضافه کنین تا درک کنین چه فشاری روم بود. الان که دارم این ها رو می نویسم به خودم می گم چرا از فعلای گذشته استفاده می کنی وقتی هنوز داری باهاش می جنگی؟!
اره الان هم با اضطراب درگیرم ولی اگه بخوام بی انصافانه به این بخش جواب بدم باید بگم، حداقل الان فهمیدم این حس اضطرابه،کی شروع میشه و چرا شروع میشه؟ خودش کلی پیشرفته، مگه نه؟ البته باید خودم رو مجاب کنم!
یه خاطره دیگه هم از ارشد یادمه. روز اول دانشگاه بود. مث همیشه استرسِ تک افتادن داشتم. دنبال یکی می گشتم که بم همه چیزو توضیح بده مثل: شروع کلاسا، انتخاب واحد، انتخاب استادا و…
عجول بودن برای چسبیدن به آدما و بی اعتنایی به حس هام، باعث شد با خودشیفته ترین دختر کلاس دوست صمیمی شم و البته بعد از یه ماه به خدمت هم رسیدیم. یادمه تو برخورد اول ازش یه سوال پرسیدم. یه نگاه از پایین به بالایی بهم کرد و بدون اینکه جوابمو بده گفت: حالا چرا این قد استرس داری؟!
نمی دونم برای توصیف احساسم تو اون لحظه از چه کلمه ای استفاده کنم؟ ولی اینو خوب می دونم که تقریبا خودم رو در برابرش باختم. حالتی مثل اینکه آخر اینم فهمید، دستت رو شد پریسا!
اگه بگم از سن 25 سالگی به اینور دچار استرس می شدم، کم کاری کردم!
وقتی خاطره های دورم رو گردگیری می کنم، خوب یادم میاد همیشه بابت چیزای جزیی و کوچیک نگران می شدم، اینو خوب از بابام یاد گرفته بودم. اون زمان زیاد به چشم نمیاد چون با شیطنت، مسخره بازی و کمی غد بازی، قایمش می کردم.
ریشه ی گاردم به استرس داری و استرسی هستی، از مدرسه آب می خوره.
تو مدرسه هر کسی که موقع درس جواب دادن استرس داشت یا یکم فک می کرد یا تو امتحانای شفاهی مِن و مون میکرد، تنبل کلاس به حساب میاومد. اون زمان متوسط بودن برام معنایی نداشت چون برای اکثر خانواده ها بی معنا بود. اگه 20 ام می شد، 19/75، دو تا جمله تحویل می گرفتم؛
یکی اینکه، کی 20 گرفت؟ دوم اینکه، می تونستی 20 بگیری اگه بی دقتی نمی کردی!
بذر کامل باش از همون بچگی درون خیلی از دهه شصتیا کاشته شد و این موضوع نوبرانه نیست.
از اینکه شاگرد معمولی و متوسط کلاس باشم، وحشت داشتم، انگار تاب بی توجهی یا کم توجهی معلم،ناظم،مدیر و بابام رو نداشتم. آخه یه جوری به شاگرد ممتازا و (به دید اونا) بچه مثبتای مدرسه، توجه نشون می دادن که انگار شاگرد معمولیا یا شیطونا طاعون دارن؟!
زمان ما دختر خوب بودن تو دو تا بند ساده خلاصه می شد:
درسخون باشی، سروگوشت نجنبه و به عبارتی سنگین رنگین باشی.
خوب واقعا تعجبی هم نداره با داشتن همچین الگوهایی واسه احساس ارزشمندی، خودتو بکوبی و یه خود جامعه پسند بسازی تا جایی تو قلب بزرگترا داشته باشی.
از یه طرف دوست داشتم تا انرژی دارم معلما رو اذیت کنم، بخندم، شب و روز با دوستام حرف بزنم، هر روز بیرون باشم، از طرف دیگه می خواستم دختر خوب و همه چی تمومی باشم. این تناقض تو 27 سالگی خودشو نشون داد. با مواجه من با یه سوال:
یادمه اون روز از شدت خستگی رو تختم پهن شده بودم و در حالی که احساس خیانت می کردم از خودم پرسیدم: چرا با اینکه شغل و حقوق خوب، مدرک فوق لیسانس و مربیگری دارم و دختر موفق خانواده ام، حالم بده؟ چرا خوشبخت نشدم؟!
یونگین ها به این زمان نیمه دوم عمر می گن، موقعی که قواعد و باورایی که تا الان داشتی، دیگه برات کار نمی کنه. زمانی که سوالای بنیادی تو پیشونیت کوبیده می شه مثل: من کیم؟ رسالت من چیه؟ آخرش چی می شه؟
بعدها فهمیدم این سوالا از اون دسته سوالاییه که شاید هیچ وقت نتونی واسش جواب قطعی پیدا کنی . مفاهیمی که تو هر دوره ای یه جور واست معنی پیدا می کنه.
اینا رو گفتم تا به یکی از ریشه های اضطرابم برسم با اینکه قِسِر در رفتن از استانداردایی که تا الان گفتم، خودش 20 سال تراپی می خواد!
وقتی جوابی واسه سوالام پیدا نکردم، استراتژی حمله رو شروع کردم. به خودم گفتم حالا که خوشبخت نشدم، می رم سراغ یه قله دیگه، یه مدرک دیگه، یه مهارت دیگه، یه کلاس دیگه، یه شغل دیگه، اصلا چرا واسه بقیه کار کنم خودم کار آفرین می شم! هر روز با خودم نشخوار می کردم، چون فلان جاده رو تا الان صاف نکردم، حالم بده، آها پس خوشبختی من تو خفن شدن تو فلان رشته اس!
خوب فک کنم اضطرابای جدیدِ فلج کنندم با قواعد جدید، هم چین غافل گیر کننده هم نباشه؟
می دونین من چی فکر می کنم؟ تو این موقعیت ها که تاب تحمل ابهام رو نداریم به کنترل کردن خیلی چیزا رو میاریم که این عجول بودن باعث می شه از خودمون دور و دورتر بشیم. ممکنه واسه تسکین آنی دست به دامن روشای زودپزی بشیم که مال ما نباشه و بیشتر مضطربمون کنه.
قبل از عید، تو اسفند یه وبینار راجبِ اختلال اضطراب منتشر شرکت کردم. تا کلمه منتشر رو دیدم فهمیدم اضطراب می تونه از یه مهمون ناخونده به صاحب خونه تبدیل شه.
من فکر می کنم با این بمباران اطلاعاتی، تبلیغات و استانداردای لوکس، مقداری از اضطراب اجتناب ناپذیره اما می تونیم روش کار کنیم و ارزش وقت گذاشتن رو داره.
واسه کنترل اضطراب، اول باید اون رو خوب بشناسیم و بدونیم داستان داره از کجا آب می خوره. وقتی وبینار رو شرکت کردم فهمیدم موضوعی که باش درگیرم خیلی جدیه چون روی خیلی چیزا تاثیر می ذاره و از همه مهم تر، اضطراب می تونه به مرور زمان به اختلال تبدیل بشه.
اختلال اضطراب منتشر، استرسیه که مزمن شده و تو زندگیمون حتی برای سال ها، جا خوش کرده. بی قراری، نداشتن تمرکز، مشکلات خواب، دردای عضلانی و مزمن، خستگی مزمن از علایم این اضطرابه.
من با این مقدمه شما رو به خوندن مقالم دعوت می کنم . امیدوارم برای شما هم کمک کننده باشه.
مرجان
پریسا عالی بود
پریسا اسماعیلی
مرسی عزیزم🤩💟
شیوانا
فوق العاده بود و قلمت خیلی دلنشینه و از وقتی که مقالهات رو انتشار دادی تو سایت همش منتظر یه فرصت بدون دغدغه هستم که بخونم که با این تعاریفی که از خودت گردی خیلی مشتاق تر شدم که زودتر بخونم
دختر تو فوقالعاده هستی😘
پریسا اسماعیلی
شیوا جونم مرسی که خوندی و واسم نوشتی💟❤❤