تا آخرین لحظه از اینکه می خواستم تجربه اش کنم یا نه مطمئن نبودم. اصلا تصمیمی نداشتم و خودم رو هم مجبور نمی کردم که تصمیمی بگیرم. فقط می خواستم قدم به قدم جلو برم و از خودم بپرسم: دوست دارم؟
و همین شکلی بود که قدم به قدم به لبه پرتگاه نزدیک تر شدم و پریدم پایین.
دوست دارم؟ آره. دوست دارم؟ آره. دوست دارم؟ آره. دوست دارم؟ آره. دوست دارم؟ آره. دوست دارم؟ آره. دوست دارم؟ آره.
و توی نقطه ای بودم که باید می پریدم. از ارتفاع نمی ترسیدم اما توی شنای بعد از پریدن نمی تونستم کامل به خودم اعتماد کنم. نمی تونستم به خودم تکیه کنم و بگم بعدش خودم رو جمع می کنم و احتمال غرق شدنم نیست! دوست داشتم غرق بشم؟ نه. به بچه ها می تونستم تکیه کنم که اگه نتونستم شنا کنم بکشنم بیرون؟ فاصله تا جایی که بشه راحت راه رفت کم بود و حتی اگه کم نبود می دونستم که می تونم بهشون اعتماد کنم. دوست داشتم اعتماد کنم؟ آره. باید جوری می پریدم که به سنگا نخورم. یه بار دیگه از خودم پرسیدم: آرزو دوست داری پریدن توی دره رو تجربه کنی؟ آره.
و پریدم. برای 2 ثانیه طولانی همه چیز آهسته شد، آدرنالین پاشید توی صورتم و من فقط پاهام رو می دیدم که به آب نزدیک می شد و بعد من توی آب بودم و زور جریان آب به قدری زیاد بود و احتیاج من به اکسیژن به قدری شدید که انگار از دنیای واقعی جدا شده بودم. محمد اعجازی تعبیر شگفت انگیزی از اون لحظه کرد. گفت وقتی می پری انگار یهو دو نفر می شید. اونی که اون هم فکر و حساب و کتاب توی سرش داشته و می ترسیده اون بالا می مونه و اون یکی می پره توی آب. انگار ترس ها و دلمشغولی هات رو جا می ذاری بالای صخره ها. فکر کنم راست می گفت چون یه صدای ضعیف از پشت سرم شنیده بودم که گفته بود: چییییکار کردی؟!
وقتی محمد من رو از توی آب کشید بیرون و چهار دست و پا تا ساحل رفتم، به قدری آدرنالین توی بدنم بود که احساس می کردم خون توی رگام منجمد شده و فلج شدم. این درجه از آدرنالین رو توی زندگیم تجربه نکرده بودم. حتی الان که دارم می نویسم وقتی بهش فکر می کنم دوباره سر درد اون لحظه ام بر می گرده. محمد هراتیان گفت: تو قابلیت پرنده شدن داری.
از مهسا پرسیدم: چرا؟
گفت: از بس سبک بودی یکم رفتی بالا وقتی پریدی و یکم طول کشید بیای پایین.
از ذهنم گذشت که اگه هیجان فرود اینه، یعنی هیجان پرواز از چه جنسیه. دوست دارم یه روزی امتحانش کنم؟ اون لحظه که اونجا نشسته بودم و به ارتفاعی که ازش پریده بودم نگاه می کردم نمی خواستم در موردش تصمیم بگیرم. بهتره آدم قدم به قدم پیش بره. دوست داشتم؟
میخواستم روز عید ۹۸ کجا باشم؟ میخوام دقیقا توی سال نو کی باشم؟ وقتی بر میگردم و به سالی که گذشت نگاه میکنم، میخواستم دقیقا چه چیزهایی ببینم؟
منظورم یه چیز کلی یه گوشهای از ذهنمون نیست. هر چقدر نقشه راهمون مبهمتر باشه، نتیجهاش هم کج و کولهتره.
من هر سال برای خودم یکسری چالش تعیین میکنم تا یکسری ضعفهای زندگیم رو رفع کنم. ۵ سال پیش دنبال این بودم که وارد اجتماع بشم. سال بعدش دنبال کار بودم و سال بعدش میخواستم برنامهریزی کردن و طبق برنامه ریزی پیش رفتن رو یاد بگیرم. یادگیری این موضوع برام ۲ سال طول کشید. حالا میتونم ادعا کنم یکم به اون چیزی که میخواستم نزدیکتر شدم. حالا چی؟ از یه جایی به بعد آدم باید خیلی دقیقتر بشه.
وقتی توی این نقطه وایساده بودم و به این تنگه چشم دوخته بودم، پر از حسهای متغیر بودم. دلم میخواست برم و شگفتیهای پشت این پیچ رو کشف و درک کنم، دلم میخواست بدونم آرزو بعد از رفتن و برگشتن چه شکلی میشه. دو بار تا نیمه راه رفتم و از یه جا به بعد یهو زیر پام خالی میشد و عمق آب قدم رو رد میکرد و میدیدم خیلی خوب هم شنا بلد نیستم.
نه. الان نمیخوام بهتون بگم که یهو اراده کردم و شنا کردم و رفتم توی دلش. نه! محدودیتم رو پذیرفتم. جلیقه نجات شنا پوشیدم و رفتم توی دل تنگه و لذت بردم از تمام شگفتیهاش…
و عاشق آرزویی شدم که از اون تنگه در اومد.
تا حالا یه همچین کاری برای خودتون کردید؟ ترسهاتون رو توی آغوش گرفتید؟
از انجام یه کاری ترسیدید ولی بازم انجامش داده باشید؟
بیشتر امتحانش کنید.
برنامه منم همینه. نقشه راهم رو بکشم و از سختی و بزرگی کارهایی که برای رسیدن به اهدافم باید انجام بدم تا مغز استخون بترسم و از میزان زمانی که باید صرفشون کنم نفسم بند بیاد ولی روزی یه قدم به سمتشون بردارم.
و اگه به شنا کردنم شک دارم، یه جلیقه بردارم.
جلیقههاتون رو برداشتید؟
مصطفی
یعنی اون قسمت پرش تو آب رو آدم میخونه همینجوری آدرنالین میگیره بدنش، چه برسه به تجربه اش!
EF
سلام عالی بود! مخصوصا اینکه خودم چون سنگ نوردی کار کردم تجربه اینجور پریدن با هارنس رو دارم
نوشته هاتون عالی هستن ادامه بدید