وقتی جوونتر بودم، به ندرت داستان می خوندم. فکر میکردم وقت تلف کردنه و بیشتر مشغول خوندن کتابهای غیرداستانیای بودم که در مورد بهبود زندگی، تجارت، روابط و درک من از جهان بود. کی دیگه برای داستان های احمقانه وقت داشت؟
تقریباً پنج سال پیش بود که علاقه واقعی به ادبیات داستانی درونم شعلهور شد. اولش به همون دلایلی بود که خوندن کتابای غیرداستانی رو شروع کرده بودم: میخواستم نوشتارم رو بهتر کنم و بعضی از کتاب های آموزش نویسندگی گفته بودن بهترین راه پرورش نوشتن و تمرین مهارتهای نوشتاری خوندن داستانه.
(نوشتن متون غیرداستانی از نظر مهارت و دشواری مثل لیگ های فرعی بیس باله، در حالی که ادبیات داستانی لیگ های اصلی محسوب میشه و داستان های ادبی مثل سری جهانیه.)
بعداً، حین تحقیق و نوشتن کتاب «هنر رندانه به تخم گرفتن»، از داستانهای غیرداستانی خسته شدم. بنابراین شروع کردم به خوندن داستان به عنوان راهی برای فرار و دور کردن ذهنم از تمام مفاهیم فلسفی و بحث های روانشناختی که هر روز روی اونها وسواس داشتم.
و در حالی که توی گذشته هم بعضی از داستان ها رو خونده بودم، توی این دوره بود که ادبیات داستانی واقعاً به چشمم اومد. یه حس قدردانی از اون درونم شعله کشید که قبلاً هرگز نداشتم. و به جرأت می تونم بگم، از خوندن اون فوایدی رو کشف کردم که هرگز به اون فکر نکرده بودم. سه فایدهای که پیدا کردم ایناست:
- عمر ما برای شناختن آدمها به تعداد کافی کفاف نمیده و محدوده
یادم میاد توی دوران دبیرستان، معلم انگلیسی من یه جمله جالب گفت: «ما کتاب می خوانیم چون عمرمون برای شناختن آدمها به تعداد کافی کفاف نمیده.» این یکی از اون حقایق محرمانهاس که تا وقتی سنتون بالا نره، درکش نمیکنین. ما تمایل داریم افراد زندگیمون رو خودمون انتخاب کنیم. منظور من اینه که ما تمایل داریم با افرادی دوست بشیم که علایق، نظرات و تجربیات مشابه ما رو داشته باشن. یعنی دلمون میخواد دنبال تجربیاتی بریم که تجربیات قبلی و باورهای قبلیمون رو تایید کنه. این یعنی ما توی تنوع دادن به روابطمون خیلی بدیم و اینکه به آدمهای دورمون تنوع بدیم کاری نیست که غریزی و به طور معمول انجام بدیم. به نظرم داستانسرایی، توی تمام اشکالش (فیلم، گفتاری، نوشتاری) یه ترفند جالب برای وادار کردن آدمها به فکر کردن خارج از دایره محدود تجربیات خودشون و در نظر گرفتن دیدگاههای دیگهاس. تا زمانی که کتاب «مرد نامرئی» الیسون رو نخونده بودم هیچ وقت به واقعیت احساسات یه آفریقایی-آمریکایی بودن توی آمریکا توجه نکرده بودم. من تا زمانی که کتاب «جنگ و صلح» تولستوی رو نخونده بودم برای اختیاری و نسبی بودن دانش تاریخی احترام قائل نبودم و تا زمانی که کتاب «چیزهایی که حمل می کردند» اثر تیم اوبراین یا کتاب «در غرب خبری نیست» اثر اریش ماریا رمارک رو نخونده بودم به واقعیت های غیر رمانتیک جنگ توجه نکرده بودم.
از خیلی جهات، این داستانها بیشتر از هر داستان غیرداستانیای برای من به واقعیت نزدیک بودن، به این دلیل ساده که من رو در معرض تجربیاتی فراتر از دسترسم قرار دادن. کتاب ها از این جهت خاص هستن که ما رو به طور موقت به مغز نویسنده وصل می کنن. و از طریق داستانه که می تونیم در واقع نگاهی کلی به تجربیات خیلی واقعی دیگران داشته باشیم. اگه این فرایند به نظرتون آشنا میاد، درست فکر کردین چون بهش میگن همدلی انسانی.
- داستان خوندن قدرت همدلی رو بالا میبره
اروپا توی دوران قرون وسطی به طرز باورنکردنی خشن بود. مردم رو در ملاء عام زنده زنده می سوزندن، حیوانات رو برای ورزش شکنجه می کردن، مردم رو شلاق می زدن، قیر می زدن و پر می کردن و دست و پا رو در سراسر قاره پاره پوره می کردن. خشونت خانگی بیداد می کرد. نوزادکشی رایج بود. و جنگ تقریباً یه امر ثابت بود. بعدش، با شروع قرن 18، این شیوه ها شروع به تغییر کردن. اعدام در ملاء عام کمتر رایج شد. مردم دیگه به جادوگرها اعتقاد نداشتن (یا زنده زنده سوزونده می شدن) و شکنجه دیگه مثل سابق سرگرمی و تفریحی نبود.
تئوری ها و دلایل زیادی وجود داره که چرا این اتفاق افتاد. اما یکی از برجسته ترین اون تئوریها خیلی ساده و شگفت انگیزه:
مردم شروع به خوندن کردن.
ماشین چاپ در سال 1440 اختراع شد، اما چند صد سال طول کشید تا به طور گسترده مورد استفاده قرار بگیره (که بیشتر وقتش رو صرف چاپ انجیل نکنه). چند صد سال هم طول کشید تا تعداد مردم باسواد بالا بره (بخشی از این ماجرا هم به لطف اصرار پروتستان ها بر آموزش برای همه بود، نه فقط روحانیون).
نتیجه این بود که در دهه 1700، مردم کتابهای زیادی از جمله رمانها و مجموعههای دنبالهدار رو میخوندن. تصادفی نیست که توی همین دوران نویسندگان کلاسیک بزرگ اروپایی مثل دیکنز، گوته و فلوبر ظهور کردن.
تصادفی هم نیست که خشونت بین مردم شروع به کمتر شدن و همدلی رو به افزایش رفت. و نه تنها از نظر اجتماعی، بلکه از نظر سیاسی و اقتصادی هم همین طور شد. مردم نه تنها متوجه شدن که هر کس جهان درونی منحصر به فرد خودش رو داره، بلکه باید به این جهان های درونی احترام گذاشت و با اونها همدلی کرد. سلام روشنگری و حقوق بشر. خداحافظ ولاد شمشیرباز.
و به همین دلیله که خوندن داستان خیلی مهمه، چون ماهیچههای همدلی ما رو تمرین میده – به ما یاد میده که جهان رو مثل دیگران ببینیم، نگاه و دیدگاههای اونها رو درک کنیم، حتی اگه لزوماً با اونها موافق نباشیم یا دوسشون نداشته باشیم.
- داستان خوندن به احتمال قوی سالم ترین شکل فراره
اما فواید شناختی خوندن خیلی فراتر از همدلیه. توانایی شما توی برقراری ارتباط، توانایی استدلال، خلاقیت، توانایی شما برای دیدن ارتباط بین رویدادها رو افزایش می ده. خوندن در اصل شبیه انجام تمرین پِرِس نیمکت برای ذهن شماست. و خوندن داستان (خوب) مثل اینه که بدون احساس فشار یا درد مشغول تمرین پرس نیمکت بشین.
تماشای تلویزیون شما رو منفعل و مستعد و محدود به افکار خاصی میکنه. شما یه کشتی خالی میشین که نویز دریافت می کنه. موسیقی در عین جذابیت، انتزاعی و بی شکله و اغلب پس زمینه ذهن ما رو اشغال می کنه، نه محتوای اون رو.
اما خوندن نیاز به درگیری فعال مغز شما در هر ثانیه داره. داستان به شما این امکان رو می ده که این تعامل رو تمرین کنین ولی در عین حال همون جنس از فرار از روزمرگیای که بقیه روشها بهمون میدن رو میده.
به زبون ساده: به احتمال قوی داستان خوندن بهترین راه برای تفریح و دوری از استرس های روزمره زندگیه و همزمانم عملکرد شناختی ما رو بهتر میکنه. برای کسایی که به خودسازی اعتیاد دارن هم یکی از مؤثرترین راهها برای فرار به مدت 30 تا 60 دقیقه در روزه و که بازم خاصیت توسعه فردی خودش رو داره.