راهنمای نیکول لپرا: اگه حامی خانواده بودی ولی همیشه احساس ناامنی داشتی

مدتی پیش پستی در این باره منتشر کردم: ما انعطاف پذیری بزرگترین دختر خانواده رو که محافظ خانواده شده، با وجود اینکه تمام احساسش ناامنی بوده، نمی پذیریم.

حقیقت اینه که خیلی از ما این‌جوری بزرگ شدیم. حتی اگه بزرگترین فرزند هم نبودیم (در واقع من خودم جوون‌ترین بودم)، وزن و سنگینی دنیا رو از جوونی روی دوش خودمون احساس می‌کردیم. غریزی، می‌دونستیم که باید به خواهر و برادرهامون کمک کنیم، برای والدین خودمون درمانگر باشیم، یا احساسات خودمون رو پنهان و سرکوب کنیم تا سربار خانواده نباشیم اما چیزی که در واقع به اون نیاز داشتیم این بود:

یکی از ما بپرسه که «خوبیم؟» یا بهمون کمک کنه که احساسات خودمون رو بفهمیم. کسی که متوجه بشه ما احساس تنهایی، ترس یا انزوا می‌کنیم. به تکیه‌گاه و دلگرمی و آرامش توی لحظات استرس زا نیاز داشتیم. به یه بزرگسال بالغ که با ثبات باشه و از لحاظ احساسی تنظیم باشه نیاز داشتیم که بهمون نشون بده چجوری با مسائل کنار بیایم. ارتباط سالم توی ساختار خانواده نیاز داشتیم جوری که به مسائل توجه می‌شد و انکار یا بی اعتبار نمی‌شد و برای حلش تلاش می‌شد. اینا چیزهایی هستن که به ما کمک می کنن توی بچگی احساس امنیت کنیم. وقتی این چیزها رو دریافت نکنیم، در واقع یه ناخودآگاهی داریم که به شکل معکوس نقشش رو ایفا می کنه. جایی که از ما والدسازی می‌شه و مادر و پدر بقیه می‌شیم. والدسازی به معنی تبدیل شدن ما به یه «بزرگسال کوچیک» توی خانواده‌است.

وقتی به اجبار شروع به بازی این نقش می‌کنیم، این چیزها شروع می‌شه:

  1. تبدیل به یه «ذهن‌خوان» گوش به زنگ و همیشه هشیار می‌شیم: وقتی به عنوان والد بزرگ می شیم، نسبت به دیگران همیشه هشیار و گوش به زنگیم. این تلاش ما برای پیش بینی رفتارها، خلق و خو و احساسات بقیه‌ست. فرض کنین توی خونه‌ای بزرگ شدین که مادرتون مرتب قهر می‌کرد یا پدرتون خلق و خوی انفجاری داشت. برای شما به عنوان یه کودک، ارتباط شما با والدین یه نیاز اصلیه. به طور طبیعی، شما ناخودآگاه شروع به زیر نظر گرفتن هر نشونه‌ای می کنین که نشون بده ممکنه مادرتون قهر کنه یا پدرتون منفجر بشه. این الگو چیزی رو به وجود میاره که اغلب بهش برچسب «اضطراب اجتماعی» توی بزرگسالی می‌زنن یا اون احساس آزاردهنده راحت نبودن کنار افراد دیگه رو به وجود میاره که هسته اصلیش نبود احساس امنیته.
  2. مهرطلبی یا خشنودسازی: خشنودسازی و مهرطلبی مزمن در واقع الگویی از خیانت به خوده که ما توی سنین پایین یاد می گیریم. تا زمانی که بتونیم اطرافیانمون رو راضی نگه داریم، احساس امنیت می‌کنیم. البته این انطباق در دوران کودکی مفیده (اگه بابا رو ناراحت نکنیم، اون وارد چرخه عصبانیت نمی شه) اما توی بزرگسالی ما رو توی موقعیت‌هایی قرار می ده که احساس رنجش، خستگی و فرسودگی می کنیم. خیلی از افرادی که از سنین بچگی والدسازی شدن، می‌گن: «خیلی از دهنده‌گی و خدمت خسته شدم» یا احساس می کنن همش داره ازشون سواستفاده می‌شه. این ماجرا از فقدان مرزگذاری و احساس گناه شدیدیه بابت «خودخواه بودن» احساس می کنن.
  3. دوستان و پارتنرهایی رو پیدا کنین که به «نجات داده شدن» نیاز دارن: من با زن‌های زیادی کار کردم که توی بچگی بهشون تکیه می‌شده. با گذشت زمان، اونا یه هویت کامل به عنوان «مراقب» یا «حلال مشکلات» تشکیل می‌دن. توی این نقش احساس راحتی می کنن (چون آشناست) اما با گذشت زمان و نداشتن تعادل توی بیش از حد بخشیدن باعث ایجاد الگوهای ناکارآمد توی روابط اونا می‌شه. برای داشتن روابط سالم، باید اونا رو با بزرگسالایی مستقل جور کنیم که هم با ثبات و هم قابل اعتماد باشن. هیچ رابطه ای پایدار نمی‌مونه اگه تمام بار عاطفی روی دوش یه نفر باشه.
    اگه دارین این خطوط رو می‌خونین و با خودتون فکر می‌کنین «این که دقیقا منم.» نگران نباشین چون امید بهبودی هست.

شما می تونین بهتر بشین.

بیایین ببینیم چجوری …

اول، من می خوام تاکید کنم که هیچ راه حل سریعی وجود نداره. زمانی که ما محافظ خانواده بودیم، بر اساس تجربیات اولیه خودمون هویت و مجموعه ای از باورها رو درونمون تشکیل دادیم. آروم پیش برین، موفقیت‌های کوچیکتون رو جشن بگیرین، و مهم‌تر از همه چی، حین پیش رفتن توی فرآیند بهبودی، با خودتون مهربون باشین.

نحوه شروع:

  1. یه عادت کوچیک برای خودتون بسازین: این کاریه که هر روز با خودتون و برای خودتون انجام می دین. نباید بیشتر از 10 دقیقه طول بکشه و کاری باشه که هم از انجامش لذت می‌برین و هم احساس آرامش می‌ده. خیلی از ما عمیقاً از خودمون جدا شدیم و باید یاد بگیریم که چجوری توی سکوت و سکون باشیم تا اینکه همش حواس‌مون رو پرت کنیم و «همیشه در حال حرکت».
    مثال: برای خودتون یه فنجون قهوه درست کنین، اول صبح بیرون برین، به آرومی دراز بکشین، زیر آفتاب بشینین، ذهنتون رو خالی کنین، ۱۰ صفحه از یه کتاب جدید بخونین، مدیتیشن یا دعا کنین، به صدای پرنده‌ها گوش کنین، پیاده روی برین، یه صبحونه مقوی درست کنین.

هر چی ساده تر، بهتر.

  1. مرزگذاری‌های کوچولو: مرزگذاری‌ برای کسایی که توی بچگی والدسازی شدن ترسناکه. چرا؟ چون هیچوقت نتونستیم نه بگیم یا اگه این کار رو می کردیم، شرمنده و گناهکار می شدیم. یکی از مهم ترین کارهایی که می تونیم برای بهبودی انجام بدیم اینه که شروع به مرزگذاری و نه گفتن به چیزهایی کنیم که باعث می شه به خودمون خیانت بشه، کنیم. این موضوع مخصوصا برای زن‌ها خیلی اهمیت داره. چقدر تا حالا شنیدین در مورد زن‌ها بگن: «اون همه رو به خودش اولویت می‌ده.»، «لباس تنش رو هم در میاره تقدیم می‌کنه. خیلی فداکاره.» یا «اون خونواده رو کنار هم نگه داشته بود». اگه واقعاً یه قدم بیاین عقب و به آدم هایی که اینجوری زندگی می کنن نگاه کنین، می بینین که اکثرا از نظر جسمی بیمارن، از نظر عاطفی خسته‌ان، منزوی و تنهان. حقیقت اینه که: ما باید هم بدیم و هم دریافت کنیم. و وقتی خودمون انرژی احساسی نداریم، نمی تونیم (واقعاً) به فرد دیگه‌ای چیزی بدیم.

مرزگذاری ترسناکه. حداقل می‌دونم که برای من وحشتناک بود. برای همین با قدمای کوچولو با کسی که بهش اعتماد دارین و احساس نزدیکی می کنین، شروع کنین.

مثال ها:

یکی از دوستاتون روز تعطیل دعوتتون کرده بیرون، ولی شما می‌دونین که به استراحت نیاز دارین.

مرزگذاری: «حتما خوش می‌گذره ولی من نمی‌رسم. می‌خوام بیشتر بخوابم و استراحت کنم.»

دوستتون ازتون می‌پرسه که می‌تونین آخر هفته سگش رو نگه دارین، ولی شما سرتون خیلی شلوغه.

مرزگذاری: «این آخر هفته واقعاً سرم شلوغه و نمی‌تونم کمکی بهت بکنم، اما می‌تونم از بقیه بپرسم تا ببینم کسی وقت داره یا نه؟ این بهت کمک می‌کنه؟»

مادرتون بلافاصله بعد از کار بهتون زنگ می‌زنه تا درباره پدرتون حرف(غر) بزنه.

مرزگذاری: «می‌دونم که با بابا مشکل دارین و فکر نمی‌کنم در حال حاضر کسی باشم که بتونم با اون در این مورد صحبت کنم.» یا، ممکنه تماس رو ببینین و چند ساعت صبر کنین تا از لحاظ احساسی جون صحبت کردن داشته باشین.

پسر عموتون ازتون پول قرض می‌خواد، اما آخرین بار پولتون رو پس نداده.

مرزگذاری: «من واقعاً بودجه‌ محدودی دارم و نمی‌تونم در حال حاضر پولی بدم. من روی پس اندازم برای آینده جساب کردم.»

  1. این باور که «من باری به دوش بقیه‌ام» کنار بذارین: باور اصلی کسی که توی دوران بچگی والدسازی شده اینه که من باری به دوش بقیه‌ام. من خودمشاهده‌گری کردم و متوجه شدم که وقتی آدما بهم می‌خوردن، من بودم که غذر خواهی می‌کردم. یا، بیش از حد خودم رو توضیح می‌دادم و مخصوصا وقتی می‌خواستم به چیزی نه بگم، دیدم نمی‌تونم جلوی توضیح دادن خودم رو بگیرم. تمام اینا از باور اصلی من ناشی می شد که باید برای کسی چیزی باشم. شروع به خودمشاهده‌گری کنین که هر چند وقت یکبار احساس می کنین کهبار سنگینی به دوش دیگران هستین. بعدش، آروم آروم تمرین کنین که نیازهای خودتون رو به زبون بیارین یا بیش از حد توضیح ندین. هرچی بیشتر این کار رو انجام بدین، اعتماد به نفس بیشتری می‌گیرین. همزمان متوجه می‌شین که بقیه واقعاً به ارتباطات مستقیم، شفاف و دقیق احترام می‌ذارن. متقابلا به مرور بقیه هم همون احترام و شفافیت رو توی رابطه بهتون نشون می‌دن.

یادتون باشه قدم های کوچیک بردارین. از این شیوه ها استفاده کنین. به اون چیزی که احساس می کنین توجه کنین و با واقعی تر شدن و کامل شدن خودتون رو ببینین.

این سفر، سفر خودسازیه.

و من به شما افتخار می کنم.

نیکول لپرا

ترجمه آرزو ویشکا

By آرزو ویشکا

نویسنده، مترجم، تولیدکننده محتوا و تسهیلگر حلقه های حمایتی جیپسی، مترجم کتاب سفر به انتهای دنیا - انتشارات پرتقال، فارغ التحصیل رشته مترجمی زبان انگلیسی دانشگاه بین المللی امام خمینی قزوین، علاقه مند به کتاب های توسعه فردی، روانشناسی، ادبیات ژانری و به خصوص گمانه زن، ادبیات ژاپن، مانگا، مانهوا، انیمه، فیلم و سریال، موسیقی پس زمینه بازی، فیلم و انیمه

3 thoughts on “راهنمای نیکول لپرا: اگه حامی خانواده بودی ولی همیشه احساس ناامنی داشتی

  • مهرنوش رنجبر

    عالی بود

  • زهرا

    با سلام ودرود
    بسیار عالی ،خیلی خوب بود
    همیشه برام سوال بود با اینکه بیشتر مواقع من کوچکترین فردی بودم که توی مهمونی که دعوت شده بودیم ومن میزبان نبودم مهمان بودم نگران همه بودم که کسی تنها نمونه یا چی نیاز داره این حس داشتم که من مادر اون جمع هستم 😕

  • مریم

    ممنون از شما
    برای من جای یادگیری داشت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *